خان مراد و نوکرش که که وارد حیاط شدند،پدرم برای خوش امد گویی باعجله از آتاق بیرون امد و به طرف خان مراد رفت، دست و صورتش را بوسید. در دلم گفتم«هزار بار جانم فدایت پدر » .
.قبل از امدن طالبان به افغانستان ،پدرم رفتگر بود ، اما بعداز امدن انها به این سرزمین پدر کارش را از دست داد و بیکار شد، اوضاع زندگی نا بسامان شده بود، تنها نان اور خانه پدر بود ، مادرم از بیماری روماتیسم رنج می برد.
مادر که سینی چایی را به داخل اتاق برد ، صدای خان مراد را شنیدم که به پدرم گفت « یعنی این خدیجه خانم یازده ساله نمی تواند یک پیاله ی چای دست ما بدهد؟» پدرم سرش را به زیر انداخت وبا خجالت گفت «حالا وقت بسیار است.» در همین حال آسیه را صدا زد و آبنباتی به دستش داد وگفت «خان مراد حرفش حرف است. سجل این بچه را بدهید تا در مدرسه آبادی نامش را نوشته کنم تا به مدرسه برود.»
ذلفا به مطبخ امد در حالیکه بغض کرده بود گفت: «جانکم بگو نام مرا هم کلاس سوم نوشته کند.» او به پدر قول داده بود زندگی خوبی برای مادر وخواهرانم تهیه کند . سه شنبه شب بود وخان مراد طبق قولی که از پدر گرفته بود به خانه ی ما امده بود.،پدرم خوشحال بسته ی پول را از خان مراد گرفت و دست خان مراد را بوسید. اتاقی که پدر وخان مراد در آن نشسته بودند روبروی پنجره ی شکسته ی مطبخ بود.همه چیز به آشکار دیده می شد. خان مراد از نوکرش خواست تا تحفه ی پیش کشی را تقدیم کند، روی پنجه ی پا ایستادم طبقی گوشه ی حیاط بود که
پارچه ای قرمز روی ان کشیده شده بود.
نوکر خان مراد طبق را به اتاق برد ،دامنه ی دید من از پنجره ی شکسته ی مطبخ محدود بود ،انطرف خانه را نمی توانستم خوب ببینم اما صدای عمه فائقه را می شنیدم،« خان مراد! تحفه لازم نبود شما که تمام وکمال خرج این یازده سال را پرداخت کردید ،شیر بهای مادرش را هم هدیه کردید»
خان مراد بادی در گلو انداخت و گفت «قابل شما وخدیجه خاتون را ندارد.»
زا صدای خنده ی عمه فائقه فهمیدم هدایایی« در خور» در طبق هست
مادر سفره ی شام را چید. با پولی که از عمه فائقه قرض کرده بود برای شام آبگوشت درست کرده بود.من همچنان در مطبخ بودم .مادر و پدر، خان مراد وعمه فائقه بر سر سفره نشستند ومن از داخل مطبخ پارچ آب را به خواهر کوچکترم دادم تا بر سر سفره ببرد خود مشغول درست کردن قلیان برای بعد از صرف شام میهمان شدم.
خواهرم ذلفا به مطبخ امد و گفت «عمه پارچه را از روی طبق برداشته»
/پارچه ای قرمز پر از نگین های درخشان،
یک جفت نعلین قرمز، یک چادر دوخته شده به رنگ آبی به همراه یک روبند؛ ظرفی پر از روغن وکیسه ای ارد،کیسه ای شکر ، قند وچای ،صابون ویک کیسه حنا /
همه ی اینها را خواهرم ذلفا در طبق پیشکشی دیده بود.
درخشش نگین های پارچه ی قرمز راچنان
در خیالم مجسم کردم که یک لحظه غصه های بی پایان قصه ی زندگی ام را از یاد بردم .
فراموش کردم که خان مراد ۴۵سال دارد.
همسرش از دنیا رفته است وبه دنبال دایه ای مهربان برای فرزندانش هست.
اصلا فراموش کرده بودم که از خودم بپرسم چگونه می شود من دایه ی دخترانی باشم که از من بزرگترند . دوباره از گوشه ی شکسته ی پنجره ی مطبخ نگاه کردم. مادر اشکش را با گوشه ی چارقد پاک و سفره را جمع کرد وبه طرف مطبخ امد .
از پشت پنجره ی مطبخ کنار رفتم!
مادر وارد مطبخ شد .چقدر رنگش پریده بود. ظرف ها ی شام را به طرفم گرفت تا برای شستن به حیاط ببرم. ***
ساعت از نیمه شب گذشته بود . پدر وخان مراد در حال کشیدن قلیان بودند ،مادرم پای سماور نشسته بود،دو خواهرم اسیه و ذلفا که شام مفصل وچربی خورده بودند به خواب عمیقی فرو رفته بودند. عمه فائقه نیز بعد از صرف شام به خانه اش رفته بود. من در وسط حیاط پای حوض نشسته بودم ظرفها را شستم و برای ابکشی شیر آب را باز کردم آب قطع شده بود،ناراحت شدم خواستم مادرم را صدا کنم ،ناگهان برق هم قطع شد ،از آن لحظه هیچ چیزی به یاد ندارم فقط وقتی به هوش امدم وسط باغچه افتاده بودم. ارنج دست راستم بشدت درد داشت. هیچ کس انجا نبود سکوت و تاریکی بود .
خانه ی ما از آبادی کمی فاصله داشت ،
به هر بدبختی بود از جایم بلند شدم به طرف اتاق ها رفتم ،
اتاق ها کاملا ویران شده بود ، گویی هزار سال است در اینجا کسی زندگی نکرده است.به طرف آبادی به راه افتادم
وقتی به انجا رسیدم مردم را دیدم که ناله وشیون می کنند.
هنوز نمی دانستم چه خبر شده ،نمی دانستم زلزله همه ی خانواده ام را از من گرفته. مادرم، پدرم ،ذلفا، آ سیه.
. در همان حال آرزو کردم کاش خان مراد هم زیر همین آوار مانده باشد،کاش مرده باشد.
برای کمک وبرداشتن آوار چند نفری همراهم آمدند ،درست نمی توانستم صحبت کنم .اما راه خانه امان را خوب بلد بودم. خاک ها را کنار زدند.
پدر م⚡️
مادرم
ذلفا وآسیه
و......
خان مراد
همه به خوابی ابدی رفته بودند