قسمت سوم/ خدای من
ادامه میدهم.
از تفکرات بین من و خدایی که به من عرضه کردند.
گفتم که باورهام و قاب های مقدس ذهنم فرو ریخت.
من از درون خالی شدم.
از من چیزی نماند جز پوسته مچاله ای که داخلش چیزی نبود.
میدانید، فهمیدم معنا که از وجودم حذف شود، از من بجز گوشت و پوست خالی چیزی نمی ماند.
با لاشه گوسفند داخل یخچال قصابی فرقی ندارم.
و من الان خالی بودم از هر چه معناست.
و من بیزار بودم از هرکه حرف از معنا میزد.
بیزار شدم از هرکه حرف از آن خدا میزد.
بیزار شدم از خودم، حماقتم، خالی بودنم.. راستش انقدر از خودم بیزار بودم که هیچ چیز و هیچ کسی رو نداشتم تنفرهامو بهش پناه ببرم.
من
یک پوسته خالی از معنا
تنها و بیزار
خالی و نیازمند
در بیابان تاریک دنیا
ترسان و هراسان گیر افتاده بودم.
کدام طرف بروم؟
چه کسی راست میگوید؟
در تاریکی بیابان گه گاهی ستاره ای، نور خفیفی از این طرف و آن طرف توجهم را جلب میکرد.
اما
بیابان دنیای حالای من
تاریک تاریک تاریک بود
و
من
خالی و بی پناه و ترسان.
میترسیدم قدم بردارم و پرت شوم در چاهی عمیق، آن وقت چه کسی نجاتم میداد؟
کسی را نداشتم.
همه کسم را از دست داده بودم و عزادار خودم و خدای سابقم بودم.
نیرویی درونم همچون چوب خیمه مرا به ایستادن وادار کرد.
بادکنک خالی وجودم شروع کرد به باد شدن.
ولی سخت بود.
باید این شرایط را می پذیرفتم و زندگیم را معنا دهم که خالی نباشم.
در تاریکی به هر طرف نگاه کردم، سیاهی بود و من!
چوب خیمه نگهم داشت.
ندایی گفت: خودت کیستی؟
اصلا میدانی خودت کیستی و از خدا چه میخواهی؟
چگونه خدایی میخواهی؟
گویا رفته بودم بوتیک که لباس بخرم.
باید سایزم را میدانستم که لباس مناسب تنم را پیدا کنم.
دقیقا برعکس آن چه به من گفته بودند که این خدا و اینم تو... باهاش خودت را تطبیق بده!
الان انقدر ازین هجمه وحشت، نیرو گرفته بودم که تصمیم گرفتم خدایم را متناسب با قابلیت های خودم انتخاب کنم.
پس گام اول در این تاریکی، روشن کردن یک کبریت بود تا نگاهی به خودم بیندازم.
نگاهی از جنسی جدید.
نگاهی از جنس شناخت خود.
شناخت خود!
چه کار سختی!
ندایی درونم گفت خدای قبلی دردسرش کمتر نبود؟
تو دهانش کوبیدم و گفتم خیمه شناخت خودم را علم کرده ام.
پس تمام گذشته، اطلاعات، خدای ترسناک و خود ناشناخته ام را در بقچه ای پیچیدم و محکم گره زدم و از خودم دور کردم.
.
#مریم_یراقی