داشتم به خدا فکر میکردم.
به این فکر کردم که هیچوقت از من نپرسیده اند معیارت برای انتخاب خدایت چیست؟
نپرسیده اند کسی که قابلیت خداییت را دارد، باید چگونه باشد؟
از اول گفتند: بیا این خدا و اینم تو و جهنم و ترس و تهدید.
همش گفتند: از خدا بترس.
گفتند: خدا به کمرت میزند.
گفتند: خدا توی کاسه ات می گذارد.
گفتند: آویزانت میکند و سرب داغ در حلقومت میریزد.
گفتند: قیامت شکل خر و خوک میشوی.
گفتند: آتش جهنم ال است و بل است.
گفتند: بمیری همان شب اول با گرز آتشین به سراغت می آیند و اگر سوالات را درست جواب ندهی بر فرق سرت میکوبند. .
.
و من همش از این خدا ترسیدم و به عنوان یک مقدسی که آموخته بودم، آویزانش کردم گوشه ذهنم. اگر چیزی میخواستم یادم می افتاد اما گفته بودند همه دعاها رو مستجاب نمیکند. یعنی خدا با ضریب احتمالات دعا مستجاب میکند؟ ولی امید دیگری نداشتم.
چاره دیگری نبود.
مثل پسرکی که مادرش پنج هزار تومانی مچاله ای در دستش گذاشته و گفته: یک کیلو عدس بخر و بقال گفته: با این پول فقط نیم کیلو عدس میشود. پسرک ناچار پول را روی پیشخوان میگذارد و می آید.
چاره ای ندارد.
من هم ناچار از دعا بودم و رفتارهای عبادت نام گرفته ای که به جهنم نروم!
اما آن قاب مقدس کنار ذهنم آزارم میداد.
.
داشتم در مورد خدای خودم میگفتم.
خدای ترسناکی که گوشه مقدسی از ذهنم آویزان بود و عبادتش میکردم... همچون بردگان و کنیزکان ذلیل. خدایی که با ضریب احتمالات دعا مستجاب میکرد و هر کاری میکردی سریع برایت جبران می کرد.
یک روز در بحران این خداوند و حیطه ی عاطفی نسبت به او شک کردم.
از خود پرسیدم: این قاب مقدس را دوست داری؟
به خودم گفتم: بله بله دوست دارم، مگر میشود کسی خدا را دوست نداشته باشد، این کافران و بی دینان هستند که خدا را دوست ندارند. آن ها آدم های بدی هستند.
بعد دوباره از خودم پرسیدم: تو آدم خوبی هستی؟
تا خواستم دهان باز کنم جواب دهم، زانوانم لرزید.. گفتم: نه من این گوشه ذهنم را دوست ندارم، من آدم خوبی هم نیستم. من فقط شعار میدادم.
لبخند زدم.
آخر این چه خداییست که من ِ بنده اش انقدر بدم و انقدر دورم و انقدر هراسانم.
با مشت توی صورت خودم کوبیدم.
گفتم: آهای عوضی.. کل زندگیت را با باورهایی که بهت خوراک دادند، چیدی... اشتباه کردی. اشتباه.
گوشه ای از درونم فرو ریخت و گوشه ای از ذهنم به دفاع پرداخت.
می گفت: خدا دیگر دوستت ندارد، این شک کار شیطان است، تو هم با او در جهنم خواهی بود، نگاه به دستانت کن، پوست دستانت در آتش خواهد سوخت و دوباره ساخته میشود، چه گناهی کردی که این افکار دامنگیرت شده است؟ لقمه حرام خوردی یا حق کسی را ضایع کردی که خدا برایت اینگونه جبران میکند؟
اما با فرو ریختن این سمت وجودم هم بقیه دفاعیات قاب مقدس فرو ریخت و
حالا
من
.
خالیِ
.
خالیِ
.
خالی
.
بودم.
.
از خودم
.
از خدا
.
. . .
این جستار قطعاً ادامه دارد..