.
قدم زنان از کوچه ای گذر میکردم که گویا دو دست قوی، مچ پاهایم را سفت نگه داشت.
قلبم ضرب گرفته بود.
چرا؟؟
به سمت راستم نگاه کردم.
.
اینجا کافه ای بود با درهای کهنه چوبیِ آبی رنگ.
درِ کافه را که باز میکنم دیوار پر گُل و گلدانی مقابلم خودنمایی میکند.
انگار سینه فراخ کرده و به منِ حقیر فخر می فروشد.
.
زیر شیشه میز چوبی کافه، پر از کاغذ نوشته های رنگی رنگی است که دست خط آشنایی صدایم میزند!
.
چرایی ها را شناختم...
دستهایی که مچ پاهایم را گرفت و ضربانی که در قلبم تپیدن گرفت و سینه ی فراخ این دیوار!
.
میدانی؟
به این گلها که نگاه میکنم غرق در لذتی بی منتها می شوم که لحظه به لحظه اش رنگی دیگر است.
.
عطری که هوایش نوازشم میدهد آمیخته با نفس های توست.
.
نميدانم چرا؟!
ولی در این فضا زانوانم سست شده و بی تابِ سجده شکری هستم که هم اکنون واجب میدانمش.
.
گویند: شرفُ المکانِ بالمَکین!
عزت و ارزش هر مکان به آن کسی است که آنجا بوده است.
.
میدانی؟
زیبایی این مکان
فضای دل انگیزش
هوای معطرش
و معنایی که در آن می یابم و بیانش نتوانم؛
همه اش زیر سر توست...
.
زیر سر تو که به اینجا آمدی!
توقف کردی...
این مکان تو را تجربه کرد
گامهایت را بر دوش کشید
هوایش با خنده های تو معطر شد
و حضور تو "شرافتش" بخشید...
.
همه اش زیر سر توست!
.
هر کس اهل معنا باشد
"حتماً" می فهمد تو اینجا بوده ای!
.
.
#مریم_یراقی
.