سفر رفته بودیم.
شمال ودرختان تبریزی روستای پدربزرگ مرحوم..
چند روزی که آنجا بودیم بچه ها دائم در باغ چوب تازه جدا شده از درخت پیدا می کردند و صبح تا غروب با چاقو مشغول تراشیدن و فرم دادن به انها بودند.
.
تعدادی چوب را بالاجبار به تهران آوردیم.
عزیزترین تکه چوب ها برایشان این چوب بود...
مدتها حساس وپیگیرش بودند و من، متعهدانه از علاقمندی آنها محافظت میکردم.
.
یکماهی گذشت..
امروز در حال جابجایی بودم که مجدد پیدایش کردم.
.
بچه ها کلا این تکه چوب را فراموش کرده بودند و من همچنان با تعهد از آن نگهداری میکردم.
.
با دیدنش لبخندی زدم..
لبخندی پر از معنا و پر از درد و پر از تجربه!
.
یادم آمد چقدر به حساسیت آدمها احترام گذاشتم و آنها نفهمیدند...
.
یادم آمد چقدر به خیلی ها متعهد ماندم و خودشان آنقدر تعهد به خود نداشتند...
.
یادم آمد چقدر اسرارشان را حفظ کردم و بعدا متوجه شدم همه عالم از آن خبر دارند.
.
یادم آمد چقدر در آفتاب و برف منتظرشان ماندم و آنها قرارشان را فراموش کرده بودند...
.
یادم آمد چقدر حواسم به علاقمندی ها، حساسیت ها و نوع نگاهشان بود...
.
اما در میان این همه چقدر ها
تعداد اندکی برایم ماندند که باورشان دارم.
مثل هدا که نیمه های دیشب توی حرم امام رضا ع یادم بوده... مثل خیلی های دیگر...
شاید سالی یکبار هم این بعضی ها را نبینیم اما با داشتنشان حالم خوب است.
.
یادم گرفتم جنس رفتار با هرکس به گونه ای خاص هست و نباید تمامیت خود را فدای کسی کرد که یک ماه تو را نبیند، چهره ات فراموششان میشود.
.
من آدمهای زندگی ام را برگزیدم
خیلی ها را از دایره رفاقت ذهنم دور انداختم
ولی به اینهایی که دارم
به داشتنشان افتخار میکنم
و حالم با بودنشان عالیست...?
.
#مریم_یراقی