ویرگول
ورودثبت نام
♡ ...
♡ ...
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

کتابی که همه باید بخونیم ??

سلام :)

خوبین؟

خب من جدیدا یه کتاب دارم میخونم که معتقدم که همه باید بخونن تا یه سری چیزا رو بفهمن ، اسم کتاب هست : سه دقیقه در قیامت

خب اول باید بگم که این کتاب خاطرات واقعی یه شخص از جهان پس از مرگه ، کسی که برای چند دقیقه مرده و به دنیای پس از مرگ رفته ولی دوباره زنده شده
حالا من کتابو کامل نخوندم ولی تا همین جام که خوندم کلی تاثیر داشت روم برای همین گفتم که معرفیش کنم ?


مقدمه

دوستان گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی ، سالهاست كه در زمينه شهدا فعاليت دارند. ده ها عنوان كتاب كه

هر كدام به نوعی با موضوع شهدا در ارتباط است ، توسط اين مجموعه منتشر شده و مورد استقبال مردم قرار

گرفته است. سال 1396 سفری به اصفهان داشتيم. آنجا از يك دوست عزيز كه از فرماندهان سپاه بود ، شنيدم

كه ماجرای عجيبی برای همكارشان اتفاق افتاده. ايشان می‌گفت: همكار ما جانباز و از مدافعين حرم است. او در

جريان يك عمل جراحی ، براي مدت ۳ دقيقه از دنيا می‌رود و سپس با شوك ايجاد شده در اتاق عمل ، دوباره به

زندگي بر می‌گردد. اما در همين زمان كوتاه ، چيزهايی ديده كه درك آن برای افراد عادی خيلی سخت است

همکار ما براي چند نفر از رفقای صميمی ، ماجرايش را تعريف كرد ، اما خيلی نمی‌خواست ماجرايش پخش شود.

در ضمن، از زمانی كه اين اتفاق افتاده و از آن سوی هستی برگشته، اخلاق و رفتار فوقالعاده خوبی پيدا كرده

مشتاق ديدار اين شخص شدم. تلفن تماس او را گرفتم و چندين بار زنگ زدم تا بالاخره گوشی را برداشت. نتيجه

چندين بار مصاحبه و چند سفر و ديدار و... كتابی شد كه در پيش روی شماست. البته ساعت ها طول کشيد تا

ايشان را راضی کنيم که اجازه چاپ مطالب را بدهند. در ضمن، شرط ايشان براي چاپ کتاب ، عدم ذکر راوی

ماجرا بود. لذا از بيان جزئيات و مشخصات و نام ايشان معذوريم. در اين كتاب سعی بر اختصارگويی بوده و

برخی موارد كه ايشان راضی به بيانش نبود را حذف كرديم. اين کتاب در درجه اول بر روی اعضای گروه بسيار

تأثيرگذار بود. اميدواريم ماحصل پيگيری ما ، در بهبود معنويت همگان مؤثر باشد.


گذر ايام

پسری بودم كه در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده ی مذهبی رشد كردم و در پايگاه بسيج يكی از

مساجد شهر فعاليت داشتم. در دوران مدرسه و سالهای پايانی دفاع مقدس ، شب و روز ما حضور در مسجد

بود. سالهای آخر دفاع مقدس ، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند ، سرانجام توانستم برای مدتی

كوتاه ، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه كنم. راستی ، من در آن زمان در يكی از

شهرستان های كوچك استان اصفهان زندگی می‌كردم. دوران جبهه و جهاد برای من خيلی زود تمام شد و

حسرت شهادت بر دل من ماند. اما از آن روز ، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام می‌دادم.

می‌دانستم كه شهدا ، قبل از جهاد اصغر ، در جهاد اكبر موفق بودند ، لذا در نوجوانی تمام همت من اين بود كه

گناه نكنم. وقتي به مسجد می‌رفتم ، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. يك شب با خدا

خلوت كردم و خيلی گريه كردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و

زشتی ها و گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند. گفتم: من نمی‌خواهم باطن

آلوده داشته باشم. من می‌ترسم به روزمرگی دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت عزرائيل

التماس می‌كردم كه زودتر به سراغم بيايد! چند روز بعد ، با دوستان مسجدی پيگيری كرديم تا يك كاروان مشهد

برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی كنيم. با سختی فراوان ، كارهای اين سفر را انجام دادم و قرار شد ،

قبل از ظهر پنجشنبه ، كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه ، با خستگی زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از

خواب ، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا برای نزديكی مرگ كردم. البته آن زمان سن من كم

بود و فكر می‌كردم كار خوبی می‌كنم. نمی‌دانستم كه اهل بيت ما هيچگاه چنين دعايی نكرده اند. آنها دنيا را

پلی برای رسيدن به مقامات عاليه می‌دانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمه هايی شب بيدار شدم و نماز

شب خواندم و خوابيدم. بلافاصله ديدم جوانی بسيار زيبا بالای سرم ايستاده. از هيبت و زيبايی او از جا بلند

شدم. با ادب سلام كردم. ايشان فرمود: «با من چكار داری؟ چرا اينقدر طلب مرگ می‌كنی؟ هنوز نوبت شما نرسيده. »

فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتنی

است ، پس چرا مردم از او می‌ترسند؟! می‌خواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند.

التماس های من بی فايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويی محكم به زمين خوردم! در

همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن ، نيمه

چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود. می‌خواستم بلند شوم اما

نيمه چپ بدن من شديداً درد می‌كرد!! خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را

ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟ روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس ها بودند كه

متوجه شدم رفقای من ، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته‌اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و با سرعت

به سمت سپاه رفتم. در مسير برگشت ، سر يك چهارراه ، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز ، جلو آمد و از

سمت چپ با من برخورد كرد. آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روی كاپوت و سقف ماشين و پشت

پيكان روي زمين افتادم. نيمه چپ بدنم به شدت درد می‌كرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد می‌لرزيد.

فكر كرد من حتماً مرده‌ام. يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد

بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج می‌شود. به ساعت مچی روی دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً 12 ظهر

بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد می‌كرد! يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: «اين تعبير خواب ديشب

من است. من سالم می‌مانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا 7 منتظرند. بايد

سريع بروم. » از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمی! گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و

روشنش كردم. با اينكه خيلی درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد: آهای ، مطمئنی

سالمی؟ بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر می‌كرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران

مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در

دنيا فرصت هست بايد برای رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان

به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا می‌كردم كه مرگ ما با شهادت باشد. در آن ايام ، تلاش بسياری كردم تا

مانند برخی رفقايم ، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه ، همان لباس ياران

آخر الزمانی امام غائب از نظر است. تلاش های من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دوره های آموزشی

، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. اين را هم بايد اضافه كنم كه ؛ من از نظر دوستان و

همكارانم ، يك شخصيت شوخ ، ولی پركار دارم. يعنی سعی می‌كنم، كاري كه به من واگذار شده را درست انجام

دهم ، اما همه رفقا می‌دانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم. رفقا می‌گفتند كه

هيچ كس از همنشينی با من خسته نمی‌شود. در مانورهای عملياتی و در اردوهای آموزشی ، هميشه صدای

خنده از چادر ما به گوش می‌رسيد. مدتی بعد ، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار

ما ، مثل خيلی از مردم ، به روزمرگی دچار شد و طی می‌شد. روزها محل كار بودم و معمولاً شب ها با خانواده.

برخی شب ها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم. سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت.

يك روز اعلام شد كه برای يك مأموريت جنگی آماده شويد. سال 1390 بود و مزدوران و تروريست های وابسته

به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالی پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. آ نها

چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله می‌كردند ، هر بار

كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده می‌شدند، نيروهای اين گروهك تروريستی به شمال عراق فرار

می‌كردند. شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جا ننثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه ، نيروهای

ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگی را برای پاكسازی كل منطقه تدارك ديدند.

مجروح عمليات

عمليات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهای پاسدار ، ارتفاعات و كل منطقه مرزی ، از وجود

عناصر گروهك تروريستی پژاك پاكسازی شد. من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامی واقعی را از نزديك

تجربه كردم ، حس خيلی خوبی بود. آرزوی شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم ، اما با خودم می‌گفتم: ما كجا

و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود. در آن

عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و... چشمان من عفونت کرد . آلودگی محيط، باعث سوزش

چشمانم شده بود . اين سوزش ، حالت عادی نداشت. پزشك واحد امداد ، قطره ای را در چشمان من ريخت و

گفت: تا يك ساعت ديگه خوب می‌شوی. ساعتی گذشت اما همينطور درد چشم ، مرا اذيت می‌كرد. چند ماه از

آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن ، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربی به كلی پاكسازی

شود. نيروها به واحدهای خود برگشتند ، اما من هنوز درگير چشم هايم بودم. بيشتر ، چشم چپ من اذيت

می‌كرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در اين مدت صدها بار به دكترهای مختلف مراجعه كردم اما

جواب درستی نگرفتم. تا اينكه يك روز صبح ، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! درست بود!


امیدوارم دوست داشته باشید :)

اگه خوشتون اومده توی کامنتا بگید تا ادامشو بذارم :)

البته به طولانی این قسمت نخواهد بود :)

نوشته آلبالو - روز دوشنبه - 24 آذر 1399 - در قرنطینه خانگی :)

یا علی :)

خاطرات پس از مرگسه دقیقه در قیامتحسابرسیحال خوبتو با من تقسیم کنمعرفی کتاب
فِی الواقِع ، خُداوَند اِندِ رِفاقَت اَستـ♡
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید