نمایشنامه "کرگدن" اثر اوژن یونسکو داستان یک مسخ است. مسخ شدنی که ابتدا عجیب و غیرطبیعی به نظر میرسد اما هر چه تعداد مسخ شدگان بیشتر میشود افراد بیشتری پذیرای آن میشوند و دیگر آن را غیرطبیعی نمیدانند.
هنگام خواندن اثر مهمترین سوال ذهنیام این بود که چه افرادی با چه ویژگیهایی به این وضعیت دچار میشوند؟ اما وقتی نمایشنامه تمام شد سوالم این شد که چرا "برانژه" شخصیت اصلی داستان مقابل این مسخ شدن ایستاد و با دیگران همراه نشد و حتی زمانی که کمی وسوسه شده بود متوجه شد که اصلا نمیتواند تبدیل به موجود دیگری شود؟
شاید یکی از پاسخها را بتوان در حرفهای خود او یافت: " من همون چیزی که هستم خواهم موند. من یه آدمم. یه آدم".
برانژه نوعی اصالت انسانی را در عمل نشان داد. تلاش میکرد انسان باشد با اینکه میدانست کاملا شبیه و همرنگ دوستان و همکارانش نیست و گاهی مسخرهاش میکنند.
او مثل "ژان" خودخواه، نژادپرست و مبادی سرسخت آداب اجتماعی نبود. مثل "بوتار" خودش را عقل کل نمیدانست و متوهم نبود. مثل آقای "پاپیون" دنیاپرست و مادیگرا نبود، مثل "آقای دودار" خودش را به نحو افراطی منطقی نشان نمیداد و احساساتش را بیان میکرد و حتی مثل "دزی"، دختری که عاشقش بود، نمیخواست که خوشبختی فقط برای خودش باشد و حتی در لحظههای عاشقانه زندگیش به "نجات بشر" فکر میکرد.
برانژه خوبیها و بدیهایی داشت اما صادقانه خودش بود. خود انسانیاش و به نظرم این دلیل مسخ نشدن او بود.
به نظرم این نمایشنامه روایتی از تلاش برای "انسان ماندن" در اوج تنهایی بود. روایتی از تن ندادن و تسلیم نشدن به روندهای غالب زمانه. نمایشنامهای که میتوان درباره آن بسیار نوشت.