بهار، لبخند توست این افسردگی را که هر لحظه مرا بیشتر به سوی تو میکشاند، دوست دارم. کلمات از همه سو هجوم میآورند. دست میکشم تا دفتر و خودکارم را بیابم. از…
به تماشایِ درخت از کارهایی که اگر همهٔ وقت بیداریام را صرف آن کنم خسته و دلزده نمیشوم، تماشای درختان است. این حسِ درختدوستی مفرط به گمانم سه سالی است ک…
لطفا با شتاب برو دوست داشتم که نمانیرویایم همین بوددوست داشتم که برویراهی شوی، جدا شویماندن جز رسوب و پوسیدن نیستبه حرفم گوش کن، برو!نه از آن رفتنهای با قط…
در ستایش فن و انضباطِ نوشتن مونه، نقاش امپرسیونیست، یکبار به دوستش مالارمه، شاعر بزرگ فرانسوی گفت: «من ایده های زیادی برای شعر دارم، اما گویی به نحوی هرگز درست ظاهر نم…
آن دو کهکشان عسلی وقتی سوار آسانسور شدم، او آنجا بود. آسانسور بیمارستان کلا به دو طبقه راه داشت: فیزیوتراپی که من از آنجا میآمدم و بخش مربوط به نازایی که اح…
با کتابِ «دلتنگیها و پرسهها»ی هرمان هسه «هرمان هسه» جایی حوالی دهکده «مونتانولا»ی سوییس در حال قدمزدن است. از گذرگاهی در کوههای آلپ عبور میکند. او شوق خود را از صحراگرد بودن پن…
آنچه داستایوفسکی در «یک اتفاق مسخره» به من داد ماه پیش بود که کتاب «یک اتفاق مسخره» از داستایوفسکی را خواندم؛ کتاب نسبتاً نحیف است: 184 صفحه. حدود دو سه روز در زمانهایی که وقت داشتم خوا…
علی یارت نزدیک محل کارم یک حسینیه است. چند سال پیش، آقای مسنی، حدوداً ۷۰ساله، صندلی میگذاشت دم درِ حسینیه و به رفتوآمد مردم نگاه میکرد. من که هر…