آسمان عاشق تر از سرو است.....
در پس این واهمه ها و غوغا ها در دل آشوبی خویش مأوایی جز فریاد سکوت جنگل نمی یابم.
پناه میبرم از شرّ شلوغی شهر به زیر سایه سرو سبز سر به فلک کشیده. میبینم سرو را و به خنکای سایه سیاهش می نشینم ، و زانوان خسته ام را در آغوش میگیرم و به استقامت چنان کوهش تکیه می کنم و موهای خرمایی ام را به دست باد می سپارم و پلک های خسته ترم را روی هم می فشارم و از آن فریادهای سکوت آرامش میگیرم ، آرامش.
زمزمه ای گوشم را متوجه خود می سازد و ناگاه گوش می سپارم به سخنانی که سرو و آسمان با هم ، داد و ستد میکنند...
سرو می گوید : ای آبی تر از دریا ، و ای زلال تر از آبی ، و ای وسیع تر از صحرا ، شیفتگی بی پایان مرا چگونه رد می کنی ؟ منی را که عشقت بی ثمرش ساخت.
آسمان می گوید : ای سرو جانم ، گر تو مرا خواهانی باشد، گر عشق من به دل داری باشد ، اما کاش قدری از عشق آتشینی که به دل داری به عقل راستینی که در سر داری رجوع کنی ، تا شاید بدانی که هرگز وصال من و تو ممکن نخواهد بود ، تو درختی و بر زمین تکیه داری اما من به بی نهایت ، من وسیع تر از بی نهایتم و تو محدود ، تو سبزینی و و من نیلین.
این همه تفاوت مگر میشود؟؟!!
سرو میگوید : آری این راست است و من می پذیرم ، شاید هم تو راست میگویی و این عشق است که مرا کورین و کرین ساخته ، اما این درد دردی نیست که دوایی جز وصال بتوان از برایش یافت .
تفاوت داریم اما شاید بتوانیم متمم هم باشیم بیا و این عشق را رد مکن زیبای زیبایان.
آسمان گریان می گردد و اشکهایش ، مازاد بر گونه های خویش ، گونه های مرا نیز همچون تن سرو خیس می گرداند و موهای پریشان مرا هم آغوش می گرداند چونان که شاخههای باحیای سرو را به هم آغوشی فرا می خواند و با این حال گرفته و ضجه های دردناک می گوید : فکر میکنی من هم چون این جوانانم که ناز می کنند . بدان که سخت در اشتباهی. من نیز دیوانه وار می ستایمت . می دانستی این گریه های سیل آسای من که ویرانگری برای زمین خاکی گشته اکنون از برای توست؟؟؟!
من عاشقم و حتی عاشق تر از تو ، اما تلاش من این است که درد های دوری را به جان بخرم. با وجود بغضی که دارم تنها با خاطرات شیرینمان این زندگانی بی تو که کنون نحس گشته از برای من ، را سپری می کنم. اینک این را بدان که...
سرو سخنان آسمان را قطع میکند و با چشمانی اشک آلود و بغضی مرگبار می گوید : شاید تو آسان این حرفها را به زبان جاری می سازی لیک من ناتوانم . سعی تو فراموشی ست لکن من نه ، من جانم را هم اگر از دست بدهم خود را روزی به تو خواهم رساند این زندگی یا باتو برایم معنی دارد و یا مرگ به از آن است.
مصاحبت های عاشقانه و بغض و اشک هایشان ، مرا تداعی گر خاطراتی است که سالها پیش در دست زمان فراموششان کرده بودم. آه و داد که باز خاطرم به آن خاطرات آلوده گردید.
روی خویشتن به آب برکه پاک می گردانم و گذر زمان را به وسعت تاریخ به وضوح حس می کنم و پس از گذشت تاریخ ها به کنار سرو می شوم و آن را سروی زردین می یابم که استقامت آن فریاد عزم راسخ و عاشقانه او ، سر می دهد و سال ها می گذرد و آنگاه اشک آسمان بند نمی آید تا جهانی را که اینگونه برایشان رقم زده را به نابودی بکشاند.
سکوت مرگبار حاکم بر جنگل همانی است که به من می فهماند عشق ها هم می توانند پایانی جز وصال داشته باشند. پایانی به رغم داستان لیلی و مجنون ها .........
پ ن: این مطلب در قالب مصاحبت و شخصیت بخشی به پدیده های طبیعت و عاشقانه در تاریخ 98/2/7 نگارش و امروز باز نشر میشود و تمامی کلمات آن تخیل نویسنده است.
این متن هم اکنون در وبلاگ من به آدرس: