به نام خدای من و رویاهای من
می بندم چشمانم را و می بویم عطر عود و می چشم طعم موسیقی بتهوون را و با این حال شگرف می غلتم در رویاهای ناتمامم. هر نوتی از موسیقی دنیایی بلکه هم بیشتر برایم تداعی میکند و در دنیایی تازه تر و شیرین تر و خوش طعم تر از کیک داغ مادرم مرا غرق میکند و من هم همراه با این احساس زیبا دل به دست نسیم می سپارم و رهسپار بی نهایت بی نهایت ها میشوم.
دراین سفر چند دقیقه ای، چند دقیقه نه که عمری سیر میکنم و در رویاهایم صدایی میشنوم ، چندان غریب نیست ، شاید قبل ها شاید هم قبل ترها شنیدمش. این صدا صدای متحدیست که سردی صبحی برفی را به یکباره در قلبت با سلامی مملو از گرمی به آتش میکشد و این صدا را زیباتر از جیک جیک هر گنجشککی می پنداری.
در رویاهایم صدای خنده های دخترکی که از ته دل. قهقهه میزند را میشنوم که از شوقی کودکانه ، دست در دست صبا ،دور خود می چرخد و موهای طلایی و دامن صورتی اش را پریشان به دست باد می سپارد . دستان سفید او که بر ناخن هایش صورتی هایی نقش بسته رهاست و چشمان رنگی اش را با پلک پوشانده .
دررویاهایم صدایی از این جنس، باز میشنوم و پسربچه ای را با لپ های سرخی و چشمان آبی تر از دریایی که بر سفیدی صورت گردش می درخشد ، میبینم. چه عاشقانه و کودکانه صدایم می کند.
در رویاهایم عمارتی بنا کرده ام از آجر مهرو خشت عشق، خشت خشت آن را با سوی چشمم می سازم و در کوره قلب می گدازمشان تا پخته شوند و عمارت عشق پایدارتر و پایدار تر از خشت اول راست تا ثریا برود.
در این عمارت که حیاطی به وسعت بهشت دارد باران میبارد و من بی چتر به زیر باران می روم و همچون کودکی هایم می چرخم و ضربه های ریز باران را بر گونه هایم حس می کنم. آن قدر می چرخم و می چرخم و می چرخم که خستگی مرا به زمین می اندازد و وقتی پایم در چاله ی پر از آب کنار حوض فرو می رود لباس هایم گلی میشود و روبه آسمان تیره دراز می کشم و بوی خاک را نفس می کشم و چشمانم را می بندم و روحم را از دنیا می رهانم و آرامشی به دور از هر دغدغه ای تقدیم جانم میکنم که نا آگاه خوابم می برد و وقتی صدای آن دخترک که صدایم میکند را می شنوم بیدار میشوم و اورا درآغوش می گیرم و بر پیشانی اش بوسه ای می زنم و و با دستم بر چشمم سایه می اندازم تا مبادا پرتو های بی رحم خورشید لطافت بوسه های باران را از گونه هایم برباید.
دستش را می گیرم و برمی خیزم و به سمت در حرکت می کنم و از پله ها بالا می روم به در می رسم و تا در را باز می کنم ، موسیقی به پایان می رسد و من می مانم و دنیایی از رویاهای ناتمامم.
در دل رویا ها
نفسی از جنس بلور
بر تن آبی باران بهار
جان بی جان جهان من را به موازات نفس گرمی من
به چه جاها و کجا ها که نمی بردش جان
به لب دریا یا رودی دور
به لب سبزی سبز جنگل
با نفس های جهاندار منش
به همان گرمی صوت باران
به همان بوسه لبخند صبا
به جهانْ کوهی با قله ی قاف
زرد بی آنکه مرا خسته کند.
به قلم:“معصومه اثباتی”