معصومه اثباتی
معصومه اثباتی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

سحرآمیز ترین راز دنیا...

آشپزخانه مادربزرگ
آشپزخانه مادربزرگ

سحرآمیز ترین راز دنیا...

آن هنگام که خسته می شوم خسته از دنیا دنیا دوست دارم خلوت گاهی دور از هرگونه رهی آهو پناه حرم تا تنها خودم باشم و می اندیشم و در ذهن خود جایی مهربانتر از خانه مادر بزرگم نمی یابم. پناه می برم به آنجا لیکن با دیدن مادر بزرگم آیا می توانم هم چنان خسته باشم خسته از دنیا با آن حکایت های شیرینی که او از قدیم تر ها و چاشنی ذوق و لذت خاطره برایم تعریف می کند آیا می توان خسته بود درستی که موای دل آشفته من همانجاست همان جا کنار مادر بزرگم. قدم به خانه‌اش میگذارم مرا به چای داغی دعوت می نماید و از من تقاضای درست کردن آن را می‌کند ناگزیر می پذیرم و از برای حاضر کردن آن به آشپزخانه کم‌نظیر مادربزرگ می روم این بار رفتنم با هر بار دیگر فرق می کند امروز جور دیگری آنجا را دیدم

وارد آشپزخانه شدم توی تمام رنگ ها ظرف ها زیبایی‌ها قدمت و هر آنچه که در آنجا وجود داشت زبان به سخن گشوده بودند چه لذت بخش بود سکوتی که صدای گل گل آش دوغ مادربزرگم آن را در هم می شکست آشی که در دیگ مسی مادربزرگم و البته به دستور پخته شود حقا که خوردن دارد

پیش می‌روم که تو یه جادوی مادربزرگ را پر از آب می کنم و روی شعله می گذارم و در همان لحظه ملاقه را برداشته و آش را همی میزنم صدای مادربزرگ به گوش می‌رسد که می‌گوید زیر ا ش را کم کن ته می گیرد

می‌دانید چرا به کتری مادربزرگ گفتم جادویی

مادربزرگم می‌گوید آن همانند مونسی برای عبور است که در تک تک لحظات زندگی‌اش با آن خاطره دارند و آن کتری شاهد غم و شادی و لذت و نفرت و عشق و ایمان مادربزرگ من بوده است

سرمه که می چرخانم نگاهم به گور و قندان و فنجان های شاه عباسی مادربزرگ می‌افتد که آنها را بیشتر از آنچه فکر کنید دوست دارد چرا که جهیزیه اوست

تایرا در آن گوریده می‌کنم و در آن فنجان ها میریزم و در سینی مسی او که آن نیز از جهیزیه اش بوده می‌گذارم و مقداری توت خشک و کشمش و خرما در کاسه‌ی گل سرخ میریزم و بر روی میز می گذارم داغ در سرمای زمستان و با آن فنجان ها و لذت بخش تر از آن کنار مادربزرگ تماشای رقص برف حس بی نظیری در من به وجود می آورد

تو گویی از درون آشپزخانه ندایی مرا به بازگشت وا می‌دارد ناچار بازمی‌گردم بازمی‌گردم و باز می نگرم به آشپزخانه اسرارآمیز مادربزرگ می نگرم دنبال راضی هستم اما نمی‌دانم آن چیست؟ دنبال چیزی می گردم اما نمی دانم آن چیست؟ به دنبال آن ندا میگردم آنچه بود که مرا به اینجا فراخواند باز نمی دانم چیست؟

میگردم و میگردم اما جز همان وسایل و ادویه جات مادربزرگم که از دارچین و هل تا فلفل و زردچوبه و کاری در آنها دیده می شود چیزی پیدا نمیکنم. شاید زنجبیل باشد آن چاشنی شاید هم زیره و زرشک. اما نه این چیزها نیست . بازگشت به کنار مادربزرگ می‌شوم اما از درون احساس کمبودی که در دنبال آن سرپرست مرا به جستجوی بیشتر فرا می‌خواند اما همچنان چیزی دستگیرمان می‌شود می نگرم می نگرم و می نگرم آنقدر می نگرم که همانجا به خوابی عمیق فرو می‌روم و به خواب خود می‌بینم بانوی بوی و مرموزی به دنبال آن بودم را بر من افشا می کند آری همان رازی که سراسیمه به دنبال آن میگشتم در آشپزخانه اسرارآمیز مادربزرگم

وای خدای من باور کردنی نیست چه حسی دارم راز مادربزرگ را یافتم

چطور تا به امروز آن را نفهمیده بودم، به درستی که این چاشنی خوش طعم غذاهای او همان عشق است همان عشقی که از توصیف آن ناتوانم و دوست میدارم که تنها بیاندیشم و بست و هیچ کاری جز آن در دست ندارم و نخواهم داشت.

مادربزرگ عزیزم دوستت دارم همانگونه که تو ما را دوست داری.....


پ ن: وبلاگ من Masomehesbati.ir

مادربزرگآشپزخانهمتن ادبی
میشه گفت یک نویسنده... Masomehesbati.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید