نزدیک ساعت ۲ نیمه شب است و حدودا نیم ساعتی میشود که به خانه رسیدهام. مطلب دیروزم {دویدن ۱۰ کیلومتری + شروع یک دوستی تازه} را مرور که میکنم، یادم میآید قرار گذاشته بودم هر روز وقتی برای «نوشتن» کنار بگذارم. بنابراین بعد از چند ویرایش جزیی، صفحه سفیدی باز میکنم و شروع میکنم.
امروز صبح برای من از آن شنبههای خسته بود. البته باید بگویم چند وقتی است که شنبهها را به سختی شروع میکنم و عملا تا نیمههای روز جز پیگیری سطحی کارها، اتفاق عمیقتری نمیافتد. کمکم که به عصر و شب نزدیک میشویم موتورم روشن میشود و با جرقههای کوچکی، پیستونهایم {به حرف ی بعد از پ دقت کنید :))} به کار میافتند.
لطفا شما هم به این سوال فکر کنید و اگر پاسخ یا راهحلی داشتید که برایتان کار کرده با من در بخش نظرات درمیان بگذارید:
چطور وقتی حالتون خوب نیست، خودتون رو برمیگردونین روی خط؟
این سوال را در طی روز بارها از خودم میپرسم و سناریوهای مختلف را با «که چی بشه؟» و «الان که وقت این کار نیست!» رد میکنم. همزمان هم تلاش میکنم پشت میزم باشم و همان حداقلها را به پیش ببرم. پاسخگویی به مشتریها برای اهمیت دارد، بنابراین از این فرصت استفاده میکنم و برایشان وقت ویژهتری میگذارم و این در حالیست که، چند قورباغهی جامانده از برکه در لیست کارهایم دارم.
از رصد کردن رفتارهای گذشتهام دریافتهام زمانهایی که در تلاش برای فرار از انجام کاری دوستنداشتنی {همچنان به حرف نون بعد ت دقت کنید} هستم، سیل ایدههای جذاب و رنگی به مغزم هجوم میآورد. قبلا دل میدادم به مبسوط کردن ایدهها و نوشتن و خطخطی کردن. اما حالا میدانم که این فقط یک تلهی زیباست. بنابراین ایدهها را در جایی یادداشت میکنم و در حد یک پاراگراف دربارهاش مینویسم. جالب است بدانید بعدها که دوباره به آنها مراجعه میکنم انگار حدود ۸۰ درصد آنها را با زبان عبری نوشتهام.
اما داستان این شنبههایی که اخیرا پیدایشان میشود با وضعیت بالا کمی تفاوت دارد. ذهنم طوری قفل میشود که حتی اثری از ایدههای رنگی هم نیست. فرقی نمیکند پشت میزم باشم، توی تخت دراز کشیده باشم یا حتی مشغول آشپزی! توان انجام کوچکترین و سادهترین کارها را هم ندارم و ثانیهها که جلوتر میروند بارشان روی دوشم بیشتر سنگینی میکنند.
در حال نوشتن این مطلب هستم و متوجه میشوم همین نوشتن، خودش نوعی تلاش برای رهایی از این حال و برگشتن به حال مطلوبم است. از اینکه حالم برایم اهمیت دارد، اینکه سعی میکنم صدایش را بشنوم و نشانههایش را دقیقتر ببینم در دلم لبخند میزنم.
ساعت ۱۷ قرار دندانپزشکی داشتم. خوشبختانه رفتم. تصور کنید در زاویه -۲۷۰ درجه هستید. دهانتان باز است و دکتر در بازههای زمانی ۵ ثانیهای تاکید میکند عزیزم بازتر {چه متن پر از ایهامی شد}. در همین حال دارید به این فکر میکنید لندینگپیج جذب مشتری بالقوه (lead) یک دندانپزشک با چه ویژگیهایی نرخ تبدیل بالاتری خواهد داشت. به سرعت بلوکهای مختلف را میچینم و پاک میکنم. صدای قیژقیژ مته روی دندانم مثل پارازیت عمل میکند و تصویر را برای لحظاتی مخدوش میکند. اما کمپین دیگر لانچ شده و حالا وقت رصد ترافیک کاربران است. به این فکر میکنم که کجاها باید تست شود؟ همین یک لندینگپیج کافی است یا بهتر است همزمان با چند سناریو کار را شروع کنیم؟ ضرب و تقسیم میکنم و قیمت لیدها را تخمین میزنم و خودم را با لبهای بیحس و بادکرده، برای مذاکرهی فرضی با دکتر آماده میکنم. {واقعیت اینه که شماره دکتر رو برای صحبت در مورد جذب مشتری گرفتم :)) }
بیپرده چیزهایی را که به ذهنم میآید روایت میکنم {انگار که بخشی از Pulp Fiction را میبینم}. لبخند دیگری میزنم و یادم میآید امروز یکبار دیگر هم به سلامتیم توجه کردم. احتمالا چند پاراگراف جلوتر به این نتیجه برسم که چندان هم روزی بدی نبوده :) که البته واقعا هم همینطور بود. سخت و فرسایشی شروع شد، اما انگار تلاشهایم بیثمر نبوده.
از دندانپزشکی که بیرون میآیم با برادرم تلفنی گپ کوتاهی میزنم. بعد سوار ماشین میشوم و میروم تا چند ساعتی با مادرم همکلام شوم و حالش را بپرسم. در مسیر با خودم فکر میکنم شاید در لحظه حالم خوب نباشد، اما میتوانم حداقل برای مدت کوتاهی شنوندهی درد و دلهای مادرانهاش باشم. بله این کار را میتوانم انجام دهم. لبخند بعدی اینجاست که ظاهر میشود. همچنان تلاش میکنم بهترین کارهایی را که از دستم برمیآید انجام دهم. و چه جادوی عجیبی در پرسیدن حال عزیزان و دوستان وجود دارد.
میفهمم این مبارزه نتیجهی لحظهای ندارد. مثل کشتیگیرهای فرنگی که سرشاخ شدهایم و به بازوهای هم فشار میآوریم. حریف چغر است {چغر اینجوری نوشته میشه؟}. کسی جابجا نمیشود. هر دو مقاومت میکنیم و برخلاف اینکه رمغی ندارم مایوس نمیشوم. به آخرهای نوشته که نزدیکتر میشوم، عرق و سستی پاهای حریفم را میبینم و با یک غفلت او، پشتش را به خاک میمالم. حیرتانگیز است. ابتدای نوشته کجا بودم و حالا کجا!
نوشته را ذخیره میکنم و با خاموشکردن چراغ مطالعه و بستن لپتاپم، به استقبال یکشنبه میروم.
* هر دو نوشتار «مذمت|مزمت» صحیح است و هممعنی.
* املای «چغر» هم درست بود :)