مداد سیاه
مداد سیاه
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

اشرف، لیلا، علاالدین

اسم خاله‌ام تو شناسنامه زینبه اما شمسی صداش می‌کنن.
خودش می‌گفت بچه که بودم زن‌داییم به مامانم گفت اسم این بچه رو عوض کن، ستم کش میشه ها.
مادرم حرف زن برادرش رو گوش گرفت و اسمم رو به شمس الزمان تغییر داد تا اثرات اندوهناک اسم زینب، دامنم رو نگیره.

من از اونجا یاد گرفتم که تو اسم آدمها، بگردم دنبال سرنوشتشون. غالبا هم مطالعاتم درست از آب در می‌اومد. مثلا سرنوشت همون خاله‌ام هیچوقت آفتابی نشد.

عموی بزرگم بچه اول خونواده بود، احترامش واجب بود و اطاعتش لازم. چون اسمش کیومرث بود، همنام اولین پادشاه شاهنامه.
از سرنوشت دو تا عموی دیگه‌ام چون رفت و آمد زیادی باهاشون نداشتیم، بی‌خبرم.

اسم عمه بزرگه‌ام آسیه بود، همنام همسر فرعون. زنی عفیفه بود و زحمتکش. اما اسم شوهرش فرعون نبود، محمدرضا بود، یه زورگوی بی‌مسئولیت که فکر میکردم چون همنام شاهه، می‌تونه فرعون عمه‌ام باشه.

عمه‌‌ وسطی‌ام اسمش اشرف بود. موهای صاف و بلندی داشت و قشنگتر از بقیه بود. با هیچکس نمی‌جوشید و زبون محبت نداشت. دلش از سنگ بود انگاری. چون هم اسم خواهر شاه بود، خونه آپارتمانی و شیک و بزرگش تو سلطنت آباد تهران رو ربط داده بودم به اسمش.

عمه کوچیکه‌ام هیچوقت شوهر نکرد. موهای فر و پُر سیاهی داشت و چشمهای درشت قهوه‌ای. بچه آخر بود و شده بود عهده‌دار رتق و فتق زندگی پدر و مادر پیرش. همه بار خانواده رو دوشش بود. از پخت و پز و رفت و روب و شست و شو بگیر تا رسیدگی به نوبت آب و هرس و چیدن میوه درختهای باغ. آخر هفته‌ها همهٔ فامیل به دلگرمی حضور عمه لیلا که یک تنه از پس پذیرایی یه لشکر برمیاد، می‌رفتن ده خونه آقاجان.
عمه لیلا عقل درستی نداشت، بقول اهل ده، دیوونه بود. اما با همین عقل ناقصش شیرازه خونواده بود.

نظامی خوندم و فهمیدم لیلا، اسم زنی‌ست که عاشقه.
از عمه لیلا فهمیدم، عاشق‌ها دیوونه‌اند.
از عمه لیلا فهمیدم دیوونه‌ها موهای فر دارند و عاشقها از اونجا که هیچ‌چیزی رو مثل موهاشون که همیشه پریشونه، نمی‌تونن پشت گوش بندازند، دیوونه‌ اند.
از عمه لیلا فهمیدم، دیوونه‌ها اگر نباشن، باغها خشک می‌شند و خونه‌ها خراب. و آدمها وقت پیری از تنهایی، زمین‌گیر.

عمه لیلا آخرین بچه‌ای بود که از دنیا رفت و من باز فهمیدم لیلاها خیلی داغ می‌بیند.

اسم پدربزرگم احد بود. من "لم یلد و لم یولد" سورهٔ اخلاص رو ربط دادم به لیلا و فهمیدم: عاشق‌ها از همه دنیا بی‌نیازند. صمد اند.
.
راستی، من هم موهام مثل عمه لیلام فره و عاشق هر زنی که شدم، موهاش شبیه عمه اشرفم بود.


اسم بابای خودم علاءالدین بود. من هم چراغ جادوش.
این چراغ جادو، توی دلش یه غول‌ قلّابی داره که بجای برآورده کردن آرزوی مردم، خودش یه آرزو داره. آرزوی داشتن دختر ورپریده‌ای که گل سرشو هر شب جا بذاره توی جیب قبای بابای نازک دلِ دختر لوس کنش و هی شور بندازه تو دل باباش که نکنه گیس از شبق مشکی‌تر دخترک افسونگر شهرآشوب چین چین دامن ابرو کمون ماه طلعتش افشون بشه و دل از جیگرگوشهٔ مردم ببره.
غولی که با نوازش هر نگاه خستهٔ خیس از غمی، از ته زندون تنگ و تاریک چراغ سر می‌کشه بیرون و دستهای زمخت و آبیش رو با اشک چشمش تر می‌کنه تا مسح بکشه به سر و پای هر قامت بسته به دو رکعت نماز درددل.

غولی که روش نمیشه بگه حاجت روایی بلد نیست.

نگفتی! تو اسمت چیه که یادت آسمون قرمبهٔ چشمامه و بوی تنت، قابلهٔ واژه‌های قلمم؟


اسممداد سیاهلیلادیوونهمجنون
متیو کاتبرت، پدرخوانده آنه همکلاسی آنت و لوسین همسایه مجید و بی‌بی پادکست هفت چنار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید