گاهی وقتها پیش می آید که آدم دلش میخواهد کسی نباشد، یا این که الآن هست نباشد. یا اصلا دلش میخواهد هر چه باشد ولی آدم نباشد.
مثلاً من دلم میخواست سنگ کف دریا باشم. آنجای کف دریا که کمی نور بهش میرسد ولی دست آدمیزاد، نه. آنجا همه اش بنشینم ماهی ها را تماشا کنم و بهشان دست بزنم.
بعضی وقتها دلم میخواست گنجشک باشم. از آن گنجشکها که کله شأن مشکی است، انگار کلاه کاسکت سر کرده اند. از آنهایی که صبحها زود بیدار میشوند و همه اش جیک جیک میکنند و خانه هایی را که حیاطشان پاشویه دارد را بلدند.
دلم میخواست حوض باشم. از آن حوض آبیهای چهارگوش کوچک که مرد صاحبخانه که یک موتور گازی هم دارد و زن پا به ماهش را مهری جان صدا میکند، ظهر یک روز جمعه نزدیک زوال با قلم مو رنگش کرده و سه تا ماهی گلی داخلش انداخته.
دلم میخواست چادر سفید گل گلی مهری جان بودم. همان که وقتی جوراب رنگ پا به پایش است سر میکند و شبیه بوته یاس میشود.
دلم میخواست جوی آب پهن خیابان بودم. همان جویهایی که از کنار چنارها میگذرد.
دلم میخواست مورچه بودم و مایوی قرمز راه راه تن میکردم و زیر ریشه همان چنار خانه داشتم.
دلم میخواست دوچرخه بودم. از آن رنگ و رو رفته های کوچک فرمان خرگوشی که پسر بچه کچلی تند تند رکابش را پا میزند و با کشیدن کف دمپایی پلاستیکی اش روی زمین، ترمز میکند.
من دلم میخواست خال بودم. نه از آن سیاهها، از آن قهوه ای کمرنگها که به نارنجی میزند و گوشه گونه در می آید.
کاش آدم شناسنامه اش را که گم میکرد، خودش را هم دیگر کسی نمی شناخت.
من دوست داشتم شناسنامه ام را گم میکردم، بعد یک صبح زود می آمدم پیش تو، یکی از اینها میشدم، تو من را نمیشناختی و من تا هر وقت که دلم میخواست کنارت می نشستم.
دوست داشتم سپیدی پوست صورتت بودم.
هر وقت دلم میگرفت و تار میشدم، صورتم را با آب می شستی و دلم باز میشد.
خوش به حال کسی که آنقدر خوشبخت است که دوست ندارد جای کسی باشد.
#مداد