✏
کلاس چهارم بودم، برای نقش دکتر انتخاب شدم. خانم مقصودی روپوش سفیدی آورد و گفت اینو تنت کن. تا قبل از اجرا با لباسهای خودم توی تمرینات حاضر میشدم ولی وقتی قرار شد بریم روی سن، باید با لباس صحنه میرفتم.
از پوشیدنش ابا کردم، اما فایده نداشت، پوشیدنش باید بود. دست آخر گفتم: می پوشم ولی دکمه هاش رو نمی بندم. خانم باقری خندید و گفت باشه. تو بدم، بمیر و بدم.
کلاس پنجم بودم که برای شرکت تو مسابقات باید کت و شلوار تنم میکردم، گفتم کت تنم می کنم ولی دکمه هاش رو نمی بندم. گفتن نمیشه، گفتم پس صف دوم وای میستم. گفتن باشه.
بیست و چند سالم بود، دیگه بچه نبودم. کت و شلوار خریدم، فروشنده غیر از دکمه آخر همه رو بست. سوزن بین لبش بود و متر دور گردنش و با انگشتاش لبه کتو گرفته بود و می کشید تا اندازه اش رو دقیق بسنجه که گفت: پایینی رو هیچوقت نبند. گفتم باشه.
به حرفش گوش دادم، وقتی کت تنم میکنم، همه دکمه ها رو می بندم، حتی آخری رو. اما بعد بازش میکنم.
من حتی به دکمه های تزئینی سر آستینم که هیچوقت باز و بسته نمیشن هم دست می کشم.
میدونی، برای دکمه سخته وصله تنت بشه ولی دست روی سرش کشیده نشه.
#مداد_سیاه
صبحم سلام دادی و
دوباره عاشقت شدم.
واین ماجرا
ادامه دارد...