
ما آدما در طول زندگیمون با اتفاقات خوب و بد زیادی مواجه میشیم، اتفاقیاتی که به عنوان خاطره در ذهن ما آدما ثبت میشن، بعضی از این خاطرات رو نمیشه فراموش کرد، داستان به اسفند ماه سال ۱۳۹۸ برمیگرده، منم رفته بودم سربازیو آموزشی رو در پادگان شهید رجایی سراب نیلوفر کرمانشاه بودم، این پادگان مال مرزبانی نیروی انتظامیه، مدتی که در اونجا بودم خیلی به من خوش میگذشت، با دوستای زیادی آشنا شدم، تجربهی زیادی کسب کردم نوبت به مرخصی رسید، منم برگشتم به شهرمون ولی متاسفانه سر کوچکترین مسائل با خونوادم جر و بحث میکردم، هر وقت که من با خونواده جر و بحثم میشد بعدش پشیمون میشدم و منتظر تاوانش بودم، مرخصی که تموم شد از سرپل ذهاب راه افتادم به قصد کرمانشاه، منم تو یه تاکسی بودمو یه مسافر دیگه کنارم بود، اونم ازم پرسید سرباز هستی ؟ گفتم بله، گفت منم افسر پلیس راه هستم، وقتی که آموزشیت تموم شد و نوبت به تقسیم کردنتون افتاد برو پیش فلانی که در عقیدتی سیاسی کار میکنه، بگو فلانی منو فرستاده گفته به جای مرز سربازیم تو شهرم باشه، چونکه سرباز مرزبانی بودم، خودش شمارشو تو یه کاغذ نوشتو بهم داد.
وقتی که رسیدم مقصد، از ماشین پیاده شدم و کولهام که همهی مدارکم از دفترچه مرخصی تا کارت ملی و شناسنامم توش بود جا موند و دنبال ماشین دویدم واینساد. گوشی هم همرام نبود.
بعدش یه تاکسی اومد از شانس خوب من شمارهی اون افسره رو داشتم رانندهه بهش زنگ زدو چند دقیقهای تو راه بودیم یه جایی وایساد وسایلمو گرفتم، بالاخره این دنیا دار مکافاته
آخرای آموزشی که رسید منم زنگ زدم به این افسره ولی برنمیداشت ... پیش اون شخص هم نرفتم که منو بندازه یه جای خوب، از نظر من مرز بهتر بود درواقع تجربهای جدید محسوب میشه
اینم از خاطرهی بدی که از ماشین داشتم، ماشین سهم بزرگی در ساختن زندگی ما آدما داره و از یه طرف هم اگه خطا کنیم همین ماشین بدترین روزهای زندگی ما رو رقم میزنه.
مهربان مرادی، اول آذر ۱۴۰۴