توجه:اگر فیلم بمب یک عاشقانه را ندیده اید و قصد دیدنش را دارید لطفا این نوشته را نخوانید، ممکن است قسمتهایی از فیلم برای شما اسپویل شود.
بمب یک عاشقانه تازه ترین اثر پیمان معادی محسوب میشود و شمارا به تهران 1367 میبرد، جایی که عشق، سکوت، بمباران و زندگی دست به دست هم میدهند و فیلم را روایت میکنند.
از همان ابتدای فیلم سکوت حرف اول را میزند، زندگیهای ماهم همچون این فیلم در سکوت به سر میرود و دیگر یا حوصله حرف زدن با بقیه را نداریم یا بقیه به نحوی مارا درک نمیکنند و حرف زدن با آنها بی فایده است، حرف زدن در دنیای تکنولوژی و پیامرسانها روز به روز کمرنگتر میشود و عادت کردهایم که با چند کلمه خشک و خالی و یا اگر حالمان مساعد باشد با چند اموجی از یکدیگر پذیرایی کنیم و از خجالت یکدیگر دربیاییم و پشت چند اینچ موبایل یا لپتاپ و یا هر وسیله دیگری احساساتمان را به یکدیگر نشان دهیم که خیلیهایشان واقعی نیست و یک ماسک بر صورت زده ایم.
وقتی کمی به مشکلاتمان فکرمیکنیم و عمیقتر و از زاویه ای دیگر به آن نگاه میکنیم در مییابیم که دوای دردهای بسیاری از ما کمبود امید است، کمبود صحبت کردن است و در واقع کمبود زندگی است. نسلهای قبلتر از ما نه تکنولوژی داشتند و نه امکانات آنچنانی ولی با یکدیگر رفیق بودند با یکدیگر صحبت میکردند و احساس تنهایی همانند این روزها چیزی عادی و یا روزمره نبوده ، که هر لحظه و یا هر ساعت سراغشان بیاید و فکر کنند که امروز هم شاید غروب جمعه باشد در صورتی که نه غروب جمعه است و نه خبر خاصی رخ داده، بلکه از همه دور شدهایم و بایکدیگر صحبت نمیکنیم.
صحبت کردن اگر دوای تمام دردهای بشر نباشد اما میتواند بسیاری از آنهارا به طور معجزه آسایی حل کند، در فیلم هم یک زوج از یکدیگر دور شدهاند و با اینکه در یک خانه زندگی میکنند و خانواده ای را تشکیل دادهاند اما فرسنگها از یکدیگر دور هستند، جفتشان از یکدیگر فرار میکنند و با یکدیگر صحبت نمیکنند هرکس ساز خودش را میزند و منتظر است دیگری پا پیش بگذارد، شاید هم منتظر هستند معجزهای رخ دهد و یا به قول عاشقانههای امروزی یکی باید باشد قبل از اینکه شما حرفی بزنید شمارا درک کند، اما مگر میشود؟ خدا یک زبان و دو گوش و دو چشم به ما داده است که با آن بشنویم و ببنیم و صحبت کنیم.
وقتی میتوانیم ببینیم، بشنویم و صحبت کنیم چرا مشکلاتمان را بر مبنای صحبت نکردن میخواهیم حل کنیم؟
همین چند وقت قبل حوصله هیچکس را حتی خودم را نداشتم و به تعبیری جامعه گریز هم شده بودم، و معقتد بودم که تمامی مشکلات ما بخاطر روابطمان با انسانهاست و اگر در غاری،جنگلی،کوهی و یا بیابانی زندگی میکردم وضعیتم بسیار بهتر از الان بود که با یک مشت انسان زبان نفهم زندگی کنم که نه حالم را میفهمند و نه حرفهایم را و نه خودشانهم میدانند چه میگویند. هرقدر که زمان گذشت من از تمامیآدمهای اطرافم دورتر شدم و روز به روز افسردهتر و غمگین تر میشدم. اما امروز دیدگاهم کاملا با گذشته فرق دارد و فهمیدهام که روابط یکی از مهم ترین و یا شاید به نوعی مهم ترین اصل زندگی انسان میباشد و هرکس هرقدر روابط بیشتر،بهتر و مفید تری برقرار کند قطعا روزی در جایی این روابط دستش را خواهند گرفت و به او کمک خواهند کرد.
در نقطه مقابل فیلم پسربچهای کم سن و سال عاشق دختر همسایه میشود و آنقدر شیدای طرف مقابلش میشود که نمیداند باید چه بگوید؟اصلا حرف زدن درست است؟چه اتفاقی رخ میدهد اگر حرف بزند؟ و سوالاتی از این دست در ذهنش شکل میگیرد و آخرش دلش را به دریا میزند و نامهای برای دختری که دلش را برده است مینویسد اما از بخت بد نامه به دخترک نمیرسد و غمگین میشود.
عده ای از ما میتوانند حرف بزنند اما حرفی ندارند، عده ای دیگر پر از حرف هستند اما مجالی برای گفتن نصیبشان نمیشود و شاید هرگز نتوانند حرفهایشان را بزنند. جز هرکدام از این دستهها باشید به هرحال عمرتان محدود است و معلوم نیست کداممان تا کی هستیم و تا چه زمانی عمرمان قد میدهد و تا کی میتوانیم با دیگران صحبت کنیم.
یادبگیریم صحبت کنیم و به دیگرانهم یاد بدهیم که صحبت کنند، اگر خوب صحبت میکنید شنوندهی خوبی هم باشید، بینندهی خوبی هم باشید.
اگه از این مطلب خوشتون اومد و براتون مفید واقع شد، میتونید منو دنبال کنید و برای
دوستاتون نوشتههای منو بفرستید.