یاسی شاپوری
یاسی شاپوری
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

تا سرآغاز هر قصه...

تا سرآغاز هر قصه‌ای که بخواهی برای کسی تعریف کنی و یا برای خودت بنویسی، تا آن لحظه‌ی آغاز

دیر زمانی‌ست که آن لحظه برای من .... ، ممکن است هرچیزی باشد نمی‌خواهم مثال مشخصی بزنم تو نباید از خواندن این متن دلگیر شوی. اینکه من اسمش را میگذارم دلگیری ممکن است هر احساس دیگری باشد که من نمیدانم. دلم میخواهد یعنی تلاش دارم با خواندن این نوشته لحظه‌ای حتی، درگیر هیچ حسی نشوی. تصور کن برای یک صندلی یا مثلا برای یکی از لیوان‌هایت داری چیز میخوانی. خودت را یک لیوان یا صندلی تصور کن آنوقت است که تفاوتی نمیکند چیزی که میخوانی یکی از شاهکارهای ادبی جهان باشد یا پاورقی آگهی ترحیم یا یک نامه‌ی عاشقانه یا قبض برق. هرچیز که باشد هیچ فرقی برای لیوان یا صندلی ندارد.

آن‌ها یک بار برای همیشه از این زندگی جدا شده‌اند و بعد از آن یک بار تمام هستی را یکجا در خود جای داده‌اند. آن‌ها یک بار برای همیشه از این دنیا بریده شده‌اند و بعد از آن نه اینکه ماهیت وجودی‌شان تغییری کرده باشد نه، تنها به خاموشی خو گرفته‌اند و نگاه میکنند.

تو میتوانی لیوان را بشکنی یا صندلی را تکه تکه کنی، میتوانی در آغوششان بگیری و گریه کنی، بخندی، فریاد بزنی، دروغ بگویی، شکلک دربیاوری و هرکار که دلت خواست میتوانی بکنی.

لیوان و صندلی در سکوت تماشا میکنند و فرقی به حالشان ندارد.

میتوانی هرچقدر که دلت میخواهد از آنها استفاده کنی، جا به جاشان کنی ولی اگر رهایشان کنی سالیان سال هم بگذرد مثل همان روز اول بر سر جایشان باقی می‌مانند.

هیچ لیوانی پس از آنکه برای همیشه از زندگی جدا شد به محتوی خودش اهمیتی نمی‌دهد.

هیچکدام از صندلی‌های دنیا به کسی که رویشان مینشیند و یا جایی که قرار میگیرند حسی ندارد.

من از تو می‌خواهم مادامی که این نوشته را می‌خوانی، همین چند لحظه‌ی پیش رو را همینقدر خاموش و خالی از احساس‌ها و منطق‌ها باشی. کار سختی نه اما می‌دانم توقع زیادی‌ست.

حالا من اینجا نشسته‌ام و میخواهم داستانم را روایت کنم، داستان خودم را داستانی که در بخشی از وجود من زنده است. کلمه‌ها را کنار هم میچینم، جمله مینویسم، میخوانم و بعد خط میزنم احتمالا چند لحظه ی دیگر دوباره همین کار را تکرار را خواهم کرد اما اگر اینکار را نکنم چه؟ اگر ادامه‌اش بدهم؟ اگر بی هیچ ملاحظه و فکر و مکثی تمام آنچه جاری میشود را ثبت و بعد از آن منتشر کنم، چه میشود؟ اگر در جواب تمام سوال ها و حر ف ها و نقدها تنها لبخند بزنم از آن جهت که تنها یک جواب برای همه‌شان دارم و آن جواب این است: تمام این کتاب نوشته‌ای‌ست که من میخواستم بنویسم، آنوقت چه میشود؟

چه میشود؟‌ بزرگ‌ترین و مهم‌ترین و کلیدی‌ترین راز جهان جواب این سوال است: هیچ.

سالها بعد یا شاید هفته‌ی دیگر یا همین فردا من خواهم مرد. هیچ‌چیز نمیتواند بعد از مرگ مرا به‌خاطر به حقیقت نپیوستن آرزویم تسکین دهد هیچکس کنارم نخواهد بود و دیگر چیزی برای ترسیدن و یا از دست دادن نخواهم داشت.

حقیقت اینست که ما هیچکدام هیچوقت هیچ‌چیزی برای از دست دادن نداشته‌ایم.

آرزو اما ازین قاعده مستثناست.

داستانی که میخواهم بنویسم داستان کلمات است و انسانها، داستان زندگی گره خورده و وابسته‌ی ما مخلوقات دو پا به این چیزهای عجیب غریب و صدادار، داستان مفهوم‌ها و قصه‌ها و مسیرهایی که ما ناخودآگاه تنها با استفاده‌ی روزمره و عادی از کلمه‌ها درگیرشان میشویم، داستان حس‌ها و رازها و ترس‌هایی که در هر کدام از ما در نهایت به یک کلمه ختم میشود.

داستان زمستان‌ها و خاکستری‌هایی که شاید هرگز راه گریز از آن‌ها را پیدا نکنیم.

داستان جبر و ناشناخته‌ها، رفتن و رسیدن، حضور و باور‌ و سکوت.

حالا تو یک لیوانی یا یک صندلی یا هر جسم به ظاهر بی‌جان دیگر و من تصمیم سخت را گرفته‌ام.

سرآغاز قصه‌‌ای که میخواهم برای کسی تعریف کنم و یا برای خودم بنویسم، همینجاست.


همه چیز از پاییز سال 90 شروع شد. در یک کافه شلوغ تنها نشسته بودم و منتظر یکی از دوستانم بودم از پنجره به خیابان و بعد از آن مدتی به آسمان نگاه کردم قلم را روی کاغذ گذاشتم. وقتی دوستم آمد و سر میز نشست همان چند صفحه را برایش خواندم و گفتم میخواهم این کتاب را چاپ کنم، لبخندی زد و پرسید که داستانم قرار است راجع به چه موضوعی باشد و من برایش گفتم که این داستان در واقع داستان نیست و قرار است کتاب در مورد مفهوم کلی و بار معنایی و معنوی کلمات بگوید و او لبخند میزد و من میدیدم که هنوز به دنبال جواب سوالش میگردد.

چند ماه بعد من با یک مشت کاغذ دست‌نویس اما مرتب در دستم، در‌به‌در به دنبال آدم‌های مختلف و به اصطلاح متخصص می‌دویدم. سوالم از آنها ساده بود دنبال تعریف و تمجید و نقد محتوا و این حرفها هم نبودم فقط میخواستم بدانم درست میروم یا نه. 15 سالگی برای ایمان و باور قلبی به ذات هنر ناب و احساس رهایی از یک راهنما برای اطمینان از راهی که در آن قدم گذاشته بودم نبود، من با تمام وجود ترسیده بودم ترسیده بودم و نمیدانستم چه میکنم نمیدانستم چه مینویسم نمیدانستم از کجا می‌آید قالبش چیست و هرچه هست آیا چهارچوب و قاعده‌اش درست هست یا نه؟

محتوی از درون من بود از اصل من وجود من بحثی در آن نداشتم اما برای بخش تکنیکی و کاری که بینهایت برای انجام دادنش ذوق داشتم دنبال کسی میگشتم که صریح و راست و کوتاه بگوید.

و نیافتم.

امروز 6 سال از آن روزها میگذرد روزهای سیاه روزهای درد روزهای سکون و در خود فرو رفتن روزهایی که جان به لب رسیده به خود میگفتم که دیگر تمام شد واقعیت را ببین و بپذیر تو نویسنده نیستی و دیگر نخواهی شد روزهایی که باورهایم را و اصولم را و همه‌چیز را خودخواسته و یا شاید هم ناخودآگاه زیر پا گذاشتم اما اجبار و تحمیل هیچ چیز را تغییر نمیدهد هرچقدرم که تمام جهان علیه من و خواسته‌هایم بودند با این حال من نمیتوانستم چیزی را که حقیقت نداشت باور کنم.

و نتوانستم از آن نتوانستن‌ها که بسیار مبارک است.


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید