بد عادت شدی.
هیچکس اون بیرون نیست.
تو هستی و خودت و خودت و آینه و بازم خودت.
یه اتفاقی افتاده مثل تفاوت حست نسبت به ورمییر و ونگوگ. نگاه کن شکوفههای سفید رو نگاه کن ستارهها رو.... دیدی؟
همینه.
یا اینکه اگه بخوای یه چیزی بگم که خوشت بیاد باید ببندی چشمات رو. نگاه کن. هزارتا ترک ریز و ظریف که تا چشمات به جون نقاشی نشینه حتی دیده نمیشن، نگاه کن به سیاهی پشت سرش نگاه کن.... هرچی بیشتر نگاه کنی رنگها بیشتر میشن.
همینه.
باید غرق بشی.
سکوت کنی.
برو پایینتر، عمیقتر. دنیای تو اونجاست. اونجا رها میشی. از این دست و پا زدن درمیای.
گوش بده، صدای خودته.... داری میگی: آخه قلبمو تکون نمیده.
همیشه آخرین حرفت همین بود: آخه قلبمو تکون نمیده.
هرچی بیشتر غرق بشی به دریا نزدیکتر میشی.
دریا اصیله، عمیقه. قلبت اونجا آزاد میشه.
بد عادت شدی که بگی و بشنوه. آینه رو بگیر جلوی قلبت. همهچی اونجاست.
هیچکس اون بیرون نیست.
همش بازیه. موقته. تموم میشه.
بدعادت شدی.