یاسی شاپوری
یاسی شاپوری
خواندن ۲ دقیقه·۷ سال پیش

چرا یاد نمیگیری؟

کدام دست تو را به اینجا و اکنون برمیگرداند؟ اطمینان از کجا می‌آید؟ چرا یاد نمیگیری؟
خواب می‌بینی، هراسیده و مضطرب و بیچاره بیدار می‌شوی بیدار شدنی از صدهزار بار مردن بدتر. تا به خودت بیایی چندبار می‌گویی خواب بود و تمام شد‌.
بیداری را از کجا می‌شناسی؟ اطمینان از کجا می‌آوری که خیالت راحت باشد؟ از کجا معلوم خاطره‌ای را دوره نمی‌کردی؟ اصلا چطور می‌فهمی که خواب بوده‌ای؟
فرار می‌کنی، چند پیام می‌خوانی تاریخ و ساعت‌ها را چک می‌کنی عکس‌ها را ورق می‌زنی؟ هنوز ته دلت می‌لرزد که هیچ روز و ساعتی برای آن اتفاقاتی که فکر می‌کنی در خواب تو را ترسانده ثبت نشده.
کدام دست تو را به اینجا و اکنون برمی‌گرداند؟
حالا صدای نفس‌های آرام اضطراب را می‌شنوی که نزدیک می‌شود ، در روح و جسم و جانت حلول می‌کند، پا می‌کوبد و دست‌افشان می‌کند، مشت می‌کوبد و قهقه سر می‌دهد. سرت پر از صداها و گمان‌ها و احتمال‌ها، وجودت سرشار از اضطراب و ترس و استیصال. صورتت را با دست‌هایت می‌پوشانی و نفس می‌کشی.
میدانی تمام می‌شود.
میدانی آرام می‌شوی.
میدانی که نباید فکر کنی.
میدانی که اگر کمی دنباله‌ی داستان را بگیری اضطراب لعنتی حالا حالا‌ها رهایت نمی‌کند.
میدانی خواب‌ها عکس اتفاق‌های ممکن‌اند.
میدانی که نباید از عکس‌ها بترسی.
میدانی
میدانی میدانی......
و از خودت می‌پرسی، چرا یاد نمی‌گیری؟
سیگار روشن می‌کنی و به پنجره خیره می‌شوی، آخر باید جایی چاره‌ای برای این بی‌درمان درد فرساینده هم باشد.
چشم‌هایت را می‌بندی صدای تپش‌های سنگین و نامنظم قلبت گوش‌هایت را پر می‌کند. در خودت مچاله می‌شوی، دست‌های مشت کرده‌ات را محکم چسبانده‌ای به بدنت، پشت پلک‌های بسته در آغوشش از خواب می‌پری بیدارش میکنی، چند ثانیه گیجی و بعد از آن چشم‌هایت به چشم‌هایش بینا می‌شود و لمسش می‌کنی.
دست می‌کشی به صورتش به دست‌هاش به تنش، طنین صدای نوازش را نگاه می‌کنی و بعد صدایش را می‌شنوی.
نگاه می‌کنی و هرچه می‌گردی اثری از اضطراب نیست می‌دانی که خواب دیده‌ای و قلبت آرام است حالا آسمان و زمین هم اگر بهم برسند تو در معنای امن و آرامشی.
چشم‌هایش می‌خندد و دستت را می‌کشد. دراز می‌کشی و گوش می‌چسبانی به شاهرگ گردنش، دستش صورت و گوش دیگرت را می‌پوشاند و آرام آرام به خواب می‌روی.
مشت دست‌هایت را باز می‌کنی و دنبال قلبت می‌گردی: آرام‌ شده
می‌نشینی و کمی اطرافت را در تاریکی نگاه می‌کنی: شب ارام است و هیچ اتفاقی نیافته
دستی به صورت می‌کشی و سیگار دیگری روشن می‌کنی،
حالا اطمینان امده و میدانی که خواب دیده‌ای و دیگر نمی‌ترسی.
به اینجا که برسی، شاید حتی لبخند هم زدی.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید