یاسی شاپوری
یاسی شاپوری
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

کابوس

از کوبش ناگاه سنگی بر قلب و گره خوردن نفس در سینه‌ام.
از طعم خون حرف‌های نگفته و شعرهای نخوانده و لبخندهای خاک‌شده.
از انتظاری که پایان ندارد و داغی که سرد نمی‌شود و حسرتی که دست به فراموشی نمی‌‌سپارد.
از رد فرسایش سال‌های بسیار بر تمامیت این وجود.
از تمام تارهای به سپیدی نشسته‌ی زودهنگام به سان توری از ماهتاب و جلوه‌ای از سالخوردگی این روح مغروق در سکر رنج. 
از به سخره گرفتن اندوه و اشک با پایکوبی‌های مستانه.
در بحبوحه‌ی انکار و سرکوب و عصیان، میخکوب در برابر آینه، خود را در آن تصویر دیرآشنا بازشناختم.
من بودم. آن چهره‌ی رنجور و بیچاره‌ای که در خواب و بیداری برابرم می‌ایستاد و گره‌ می‌خورد نگاه مشوش و منتظرش در چشم‌های وحشت‌زده‌‌ام، من بودم.
من بودم و نمی‌شناختم تصویر خودم را که از کابوسش می‌گریختم و از تصور اتمام مصیبتش با مرگ، موجی از  یاس به جانم می‌ریخت و هر استخوانم از درد چون ماری زخم‌خورده بهم می‌پیچید.
خیره مانده به آینده در فرسایشی مداوم با زمان و دوران، سفری که ذره ذره وجودی را می‌پوساند و خاکستر می‌کند، پلک بر هم نگذاشته و امید از دل نرانده، تمام شکوه عشق را و افسانه‌ها را و بهشت گمشده‌ی خوشبختی را آغشته به خاموشی جان، خون دل به لب آورده و چشمه‌ی اشکش به خشکی نشسته، 
من 
خود را در آن تصویر دیرآشنا بازشناختم.
از کوبش ناگاه سنگی بر قلب و گره خوردن نفس در سینه‌ام. از طعم خون حرف‌های نگفته و شعرهای نخوانده و لبخندهای خاک‌شده. از انتظاری که پایان ندارد و داغی که سرد نمی‌شود و حسرتی که دست به فراموشی نمی‌‌سپارد. از رد فرسایش سال‌های بسیار بر تمامیت این وجود. از تمام تارهای به سپیدی نشسته‌ی زودهنگام به سان توری از ماهتاب و جلوه‌ای از سالخوردگی این روح مغروق در سکر رنج. از به سخره گرفتن اندوه و اشک با پایکوبی‌های مستانه. در بحبوحه‌ی انکار و سرکوب و عصیان، میخکوب در برابر آینه، خود را در آن تصویر دیرآشنا بازشناختم. من بودم. آن چهره‌ی رنجور و بیچاره‌ای که در خواب و بیداری برابرم می‌ایستاد و گره‌ می‌خورد نگاه مشوش و منتظرش در چشم‌های وحشت‌زده‌‌ام، من بودم. من بودم و نمی‌شناختم تصویر خودم را که از کابوسش می‌گریختم و از تصور اتمام مصیبتش با مرگ، موجی از یاس به جانم می‌ریخت و هر استخوانم از درد چون ماری زخم‌خورده بهم می‌پیچید. خیره مانده به آینده در فرسایشی مداوم با زمان و دوران، سفری که ذره ذره وجودی را می‌پوساند و خاکستر می‌کند، پلک بر هم نگذاشته و امید از دل نرانده، تمام شکوه عشق را و افسانه‌ها را و بهشت گمشده‌ی خوشبختی را آغشته به خاموشی جان، خون دل به لب آورده و چشمه‌ی اشکش به خشکی نشسته، من خود را در آن تصویر دیرآشنا بازشناختم.


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید