ویرگول
ورودثبت نام
ملیکا رحیمی
ملیکا رحیمیمن یک زیست‌شناسم که عاشق ستاره‌ها، غرق در ادبیات و شیفته یاد گرفتن هم هستم، اینجا برام مکانیه که در مورد تمام چیزهایی که دوستشون دارم بنویسم.
ملیکا رحیمی
ملیکا رحیمی
خواندن ۶ دقیقه·۱۹ روز پیش

در شومیز نارنجی نمردم

فرمان خودش را به در و دیوار می‌کوبید، به آدمی شبیه بود که دچار حمله عصبی شده است و آرام‌بخشش را پیدا نمی‌کند. من در این صحنه مثل دوستی بودم که می‌خواستم جلوی حرکات شتاب‌زده‌اش را بگیرم. در ذهنم فریاد می‌زدم:«نفس عمیق بکش» اما در دنیای واقعی فرمان را دو دستی گرفته بودم و هیچ چیزی نمی‌گفتم. در واقع وقتی ماشینی که می‌رانید از کنترل خارج می‌شود و دور خودش می‌چرخد، هیچ چیز نمی‌توانید بگویید. با تمام توانی که ماهیچه‌های دست‌ها و بالاتنه‌تان می‌توانند تولید کنند، فرمان را می‌گیرید تا ماشین را کنترل کنید. احتمالاً پای راستتان را محکم روی ترمز فشار می‌دهید. وقتی می‌بینید فایده ندارد، پای چپ را هم روی پای راست می‌گذارید و محکم‌تر فشار می‌دهید.

ماشین نمی‌ایستد. انگشت‌های دستتان را محکم‌تر دور فرمان قفل می‌کنید. ماشین نمی‌ایستد. شما نفس نفس می‌زنید. ماشین نمی‌ایستد. چشم‌هایتان گشادتر و گشادتر می‌شود، دنیایی را می‌بینید که در حال چرخیدن است. یک‌دفعه بیشتر می‌ترسید، شما در چند قدمی مرگ هستید. من در چند قدمی مرگ، وقتی با ماشین در حال چرخیدن بودم، از برخورد احتمالی به ماشین‌های دیگر ترسیدم. داشتم فکر خسارتی را می‌کردم که اگر می‌مردم، مسئولیت پرداخت کردنش با من نبود. البته تنها فکر خسارت نبود، فکر مرگ هم بود؛ نکند من با ماشینی که داشت راهش را می‌رفت و ناگهانی به جنون مبتلا شد به کسی بزنم و او بمیرد؟ نه. نه. چنین چیزی نباید اتفاق بیفتد.

ماشین ایستاد، بعد از این که دو بار دور خودش چرخید و چند متری روی سرازیری پل سر خورد، از پشت به گاردریل برخورد کرد. تمام عضلات منقبضم رها شدند اما نفسم همچنان سریع بود. به صندلی تکیه دادم، به نظر می‌رسید زنده و سالمم. تازه مغزم شروع به تحلیل موقعیت کرد. چرا ماشین مثل همیشه رفتار نکرد؟ چرا خودمختارانه به این طرف و آن‌طرف رفته بود و قصد داشت من را بکشد؟ مرگ. من داشتم در یک حادثه می‌مردم، آن‌ هم در حالی که فقط بیست و چهار سال داشتم.

صدای ضربه‌های متوالی‌ای که به شیشه کنارم می‌خورند، حواسم را از مردن پرت کردند. مردی نسبتا جوان می‌گفت که سرعتم بالا بوده و اصلاً چرا با این سرعت بالا روی پل در حال حرکت بودم. شیشه را پایین نکشیدم. سرم را چرخاندم به سمت صندلی شاگرد، به دنبال تلفن همراهم بودم اما نبود. کیفم را که برداشتم تازه فهمیدم که دست‌هایم می‌لرزند، به پاهایم نگاه انداختم، می‌لرزیدند. زیپ کیف را باز کردم و گوشی را بیرون کشیدم تا به پدرم زنگ بزنم. با دومین بوق جواب داد، مثل همیشه با لحنی گرم پرسید:« جان دلم بابا؟» من اما برعکس همیشه، بدون حال و احوال و سلام و علیک گفتم:« بابا ماشین دیوونه شد. دور خودش چرخید، آخرم از پشت خورد به گاردریل. من رو پلم بابا...» آقایی که یک دقیقه پیش، سرعت هفتاد کیلومتر بر ساعت را مقصر اعلام کرده بود، دوباره به شیشه زد و جملات خبری من را قطع کرد. شیشه را پایین دادم، دید که می‌لرزم. نگاهش کردم، پدر از پشت تلفن حالم را می‌پرسید و من نمی‌دانستم بجز «زنده‌ام» باید چه چیزی بگویم. آن آقای ناشناس بلند، جوری که پدرم هم پشت خط بشنود، دلیل جنون ماشین را اعلام کرد:«خانوم لاستیک عقب، سمت شاگرد ترکیده. یکم گلگیر عقب جمع شده ولی چیز خاصی نیست، می‌خوای پیاده شی ببینی؟»

گوشی به دست پیاده شدم، پدرم پشت خط می‌گفت:«اگر فقط لاستیک ترکیده نگران نباش، برو یکم جلوتر عوضش کن و برو به کارت برس.» بالا سر لاستیک که رسیدم، یادم افتاد که دو روز پیش همین لاستیک پنچر شده بود و داده بودیم درستش کنند. دور تا دور ماشین را گشتم تا ببینم جای دیگری خراب نشده باشد. همه چیز سالم بود و اگر کسی دستمال الکلی جلوی بینی گلگیر عقب می‌گرفت و او را بیهوش می‌کرد، این خبر که ما تصادف کردیم به هیچ‌جا درز نمی‌کرد. متاسفانه گلگیر عقب آدم نبود که جلوی دهنش را بگیریم، بنابراین قرار بود همه در خیابان همه چیز را بفهمند.

از آن آقای عجیبی که از من پرسید گواهینامه دارم یا نه، محترمانه خداحافظی کردم. به او گفتم نیازی به کمک ندارم و خودم می‌روم کمی جلوتر و لاستیک را عوض می‌کنم. اگر نمی‌رفت با همان صدای لرزان به او تذکر می‌دادم که درست نیست راننده‌‌ای را به خاطر زن بودنش قضاوت کنیم؛ انسانی نیست که از کسی که چند دقیقه پیش نزدیک بود بمیرد بپرسیم:«تو اصلا گواهینامه داری؟» هم من و هم او شانس آوردیم که رفت و من را با ماشین تنها گذاشت. نمی‌شد روی پل، سر پیچ بیشتر از این توقف کرد وگرنه چند دقیقه‌ای را صرف تماشای صحنه‌ای می‌کردم که بازیگر نقش دومش من بودم.

بازیگر نقش اول ماشین بود که ده دوازده متر جلوتر به من فهماند بجز ترکیدگی لاستیک مشکل دیگری هم دارد. فرمان صاف نمی‌شد، یعنی اگر می‌شد، ماشین صاف نمی‌رفت. من سر در نمی‌آوردم که چرا باید نیم دور فرمان را بچرخانم تا ماشین صاف برود، پس دوباره زنگ زدم به پدرم و اطلاع دادم که باید همین الآن خودش را به من برساند.

اکسل ماشین کج شده بود. این را من یا پدرم نفهمیدیم، این موضوع را آقای مکانیکی که مغازه‌اش هفتصد متر جلوتر بود به ما گفت. تا آن لحظه واژه «اکسل» در ذهن من یک برنامه بود که خیلی وقت‌ها بلد نبودم فرمول درست برای سلول‌هایش بنویسم، اما در آن مغازه وقتی کنار چال ایستاده بودم فهمیدم «اکسل» می‌تواند میله‌ای باشد که دو چرخ عقب را به یکدیگر وصل می‌کند و البته از آن مهم‌تر، نیروی موتور را به چرخ‌ها منتقل می‌کند. کج شدن اکسل به معنی عدم هماهنگی دو چرخ عقب بود. قرار شد ماشین همانجا روی چال بماند تا ما برویم اکسل بخریم و برگردیم تا چرخ‌ها مثل قبل هماهنگ با هم بچرخند.

اکسل خریدن کار ساده‌ای بود. باید به یک فروشگاه مناسب که وسایل ماشین شما را دارد بروید و یک قطعه آهنی بزرگ را بخرید. ما هم همین کار را کردیم. اکسل عوض کردن هم کار ساده‌ای بود، یا حداقل من فکر می‌کنم ساده بود چون فقط یک ساعت طول کشید تا ماشین دوباره تبدیل به ماشینی شود که می‌توان سوارش شد و اطمینان داشت که کج نمی‌رود، دور خودش نمی‌چرخد و احتمالاً از پشت به جایی نمی‌خورد.

در آن یک ساعت که منتظر ماشین بودیم، چند بار جزء به جزء اتفاقاتی که تجربه کرده بودم را برای پدرم تعریف کردم. هر بار پدرم به همراه مکانیک و دیگر مشتری‌ها تاکید می‌کردند که فقط یک راننده کاربلد می‌تواند ماشینی که در سرعت هفتاد کیلومتر لاستیکش ترکیده را کنترل کند و چپ نکند؛ البته از کیفیت ماشین هم چپ و راست تعریف می‌کردند.

در مکانیکی یک آینه قدی کثیف به دیوار تکیه داده بود که فلسفه وجودش را درک نمی‌کردم اما در آن از خودم عکس گرفتم. می‌خواستم در آینده به یاد داشته باشم که روزی که چپ نکردم چه لباس‌هایی تنم بود. حتی چند باری موقع تماشای خودم به یکی از حرف‌های شوپنهاور فکر کردم «روزی لباسی خواهی خرید که مرگ در آن اتفاق می‌افتد بدون آن که بدانی!» من در آن شومیز نارنجی و شلوار کرم نمردم. من همراه با ماشینی که از اولین روز گواهینامه گرفتنم با من بود، نمردم. من در بیست و چهار سالگی نمردم. تمام این گزاره‌ها در آن لحظه عجیب بودند. انگار روی تقویم قدیمی زندگی‌ام چای ریخته باشد، اما من به جای آن‌که روزمره نویسی را کنار بگذارم، تقویم دیگری برمی‌دارم و روی صفحه اول آن می‌نویسم «باید ادامه بدم، حرف‌های من دنباله‌دارن...»

بلوز نارنجی که در آن نمردم و گل‌گیری که فرو رفت.
بلوز نارنجی که در آن نمردم و گل‌گیری که فرو رفت.

دنده عقب با اتو ابزارماشینخاطرهتصادف
۱۴
۰
ملیکا رحیمی
ملیکا رحیمی
من یک زیست‌شناسم که عاشق ستاره‌ها، غرق در ادبیات و شیفته یاد گرفتن هم هستم، اینجا برام مکانیه که در مورد تمام چیزهایی که دوستشون دارم بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید