در جلسه خواستگاری، یکدفعه رنگم پرید چون متوجه شدم داداش محمد، زیپ شلوارش را کامل نبسته! اول خواستم کلی بهش بخندم اما دلم برایش سوخت. بنابراین سعی کردم به مامان بفهمانم به محمد اطلاع دهد. اما چیزی از ادا هایم نفهمید پس منم همینطور به زیپ شلوار محمد خیره شدم. خداروشکر کمی بعد محمد پاهایش را روی هم انداخت و مشکل فعلا حل شد.
تاجایی که میتوانستم به محمد نزدیک شدم تا بتوانم به او مشکل را اطلاع دهم. اما همان لحظه مریم با سینی چای وارد شد و اول از همه هم برای محمد گرفت. او هم برای اینکه چای را بردارد پاهایش را باز کرد و زیپ شلوارش مشخص شد؛ اما از سر خجالت هیچکدام به یکدیگر نگاه نکردند.
همگی ساکت نشسته بودیم که بی بی برای اینکه نشان دهد چقدر حضورش در این مراسم مهم بوده گفت: به نظر من دختر و پسر برن باهم حرفاشان بزنن بهتره. اینجوری تا صبح بشینیم این دو تا نه به ما چیزی مگن نه به همدیگه.
رنگ محمد پریده بود و من هم بدتر از او. گوش های هردویمان سرخ شده بود. تا خواست برود در اتاق در یک لحظه با اشاره موضوع را رساندم. رنگ محمد بیشتر پرید و فکر میکنم هر چه میخواست به مریم بگوید یادش رفت. البته رنگ آقا برات از همه بیشتر پرید؛ چون برایش اصلا جالب نبود که محمد موقع رفتن به اتاق مریم با زیپش بازی کند...!