ملیکا اربابی
ملیکا اربابی
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

من خندیدم؛

خندیدم...

وقتی موشک‌هات به خونه‌‌مون حمله کردن، خندیدم...

وقتی سقف خونه روی سرم خراب شد، خندیدم...

وقتی خاکستر آتیش تو چشمام و دهنم رفت و دیگه نتونستم چیزی ببینم و حرفی بزنم، باز هم خندیدم...

وقتی زیر آوار دفن شده بودم و دیگه نمی‌تونستم نفس بکشم، باز هم خندیدم...

وقتی جنازه‌م رو مردم از زیر آوار بیرون کشیدن، خندیدم...

وقتی مامان بدنم رو دید و ضجه زد و به سر و صورتش زد، باز هم خندیدم...

وقتی بابا، بهت‌زده به من نگاه کرد و زیر لب گفت: «سمیر! برگرد...»، باز هم خندیدم...


خندیدم که تو فکر نکنی از موشک‌ها و بمب‌هات می‌ترسم!

خندیدم که تو و همهٔ دنیا بدونین که پیروز اصلی جنگ منم.

خندیدم و نذاشتم هیچ‌کس بفهمه وقتی بدنم قطعه‌قطعه شد چقدر درد کشیدم...


فلسطینمظلوممقاومتمردم فلسطینغمگین
دختری نوجوون که آینده ای روشن برای خودش میبینه:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید