خندیدم...
وقتی موشکهات به خونهمون حمله کردن، خندیدم...
وقتی سقف خونه روی سرم خراب شد، خندیدم...
وقتی خاکستر آتیش تو چشمام و دهنم رفت و دیگه نتونستم چیزی ببینم و حرفی بزنم، باز هم خندیدم...
وقتی زیر آوار دفن شده بودم و دیگه نمیتونستم نفس بکشم، باز هم خندیدم...
وقتی جنازهم رو مردم از زیر آوار بیرون کشیدن، خندیدم...
وقتی مامان بدنم رو دید و ضجه زد و به سر و صورتش زد، باز هم خندیدم...
وقتی بابا، بهتزده به من نگاه کرد و زیر لب گفت: «سمیر! برگرد...»، باز هم خندیدم...
خندیدم که تو فکر نکنی از موشکها و بمبهات میترسم!
خندیدم که تو و همهٔ دنیا بدونین که پیروز اصلی جنگ منم.
خندیدم و نذاشتم هیچکس بفهمه وقتی بدنم قطعهقطعه شد چقدر درد کشیدم...