ویرگول
ورودثبت نام
Melika
Melika
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

ملیکا کیه؟

طبق تعریف‌های مادر گرامی، ملیکا قرار نبود اسمش ملیکا باشه، قرار بود پروانه باشه. چون اسم مادر گرامی ملیکا «فرزانه»ست، دوست داشت اسم دخترش شبیه اسم خودش باشه. پدربزرگ طرف مادری گفته: «اسمی که ما انتخاب می‌کنیم رو باید بذارید، ما اسم نوه‌هامون رو می‌خوایم خودمون انتخاب کنیم. خصوصاً نوه اول.»
اصلاً دیکتاتوری پدربزرگ بوده و موفق هم می‌شه. پس اسم بچه میشه ملیکا، هربار که ملیکا اینو می‌شنوه، غصه‌ها رو سرش آوار می‌شن. چه بسا که دیگه زورشون نرسید و اسم بقیه نوه‌ها رو مادر پدرهاشون گذاشتن. انگار ملیکا شانسی نداشته.
تک فرزند بودن این بچه دردسر زیادی ایجاد کرده بود. این دختر واقعاً لوس شده بود، هر چیزی که می‌خواست باید دقیقاً همون لحظه انجام می‌شد. فرزانه خانم هم از این اتفاق بدش نمی‌اومد، بلکه خوشش هم میومد. دختر یکی یدونه و دردونه‌اش لوس مامانی شده بود.
مثلاً یکی از خواسته‌هاش تو سن ۶ سالگی این بود: من خرگوش میخوام. فرزانه جونم که عاشق یکی یه دونه‌اش بود، همون لحظه گفت: چشم. فرداش ملیکا یه خرگوش کنارش داشت. این بچه تمام فکر و ذکرش خرگوش بود. البته اونم فقط یک هفته، بعدش براش تکراری شد. در یک روز تابستونی‌، شب موقع خوابیدن، خرگوش رو جلو در گذاشتن درم باز کردن، روزنامه رو روی سبد کشیدن، خرگوش رو گذاشتن کنار در که هوا بخوره. صبح که ملیکا خانم لوس چشم باز کرد دید خرگوش نیست. فرزانه خانوم هم از ترس ملیکا صداش در نیومد، بهر تماشای ملیکا بود چون پیشنهاد فرزانه خانم بود که روی سبد، روزنامه قرار بدیم.
قضیه دردناک اینجاست؛ وقتی ملیکا رفت پایین و از روی پله‌ها رد می‌شد؛ دیدن خون همانا، غش کردن ملیکا همانا.
خرگوش مهمان شکم گربه شده بود. دقیقاً از همون موقع بود که فکر کنم افسردگی گرفت. ول‌کن هم نیست.

بزرگ‌تر که شد، همیشه تو سرش می‌خونن: «تو باید مثل داییت بشی، ریاضی و فیزیک برداری و جزو نفرات برتر کنکور باشی.»
کلاس اول که بود، فرزانه جون، وقتی می‌فهمه دختر لوس و دردونه‌اش جز نفرات برتر شده، براش اسباب‌بازی چرخ خیاطی می‌گیره. این بچه مدتی تلاش می‌کرد با اسباب‌بازیش جوراب بدوزه، هنوزم موفق نشده.
کلاس سوم تو کاربرگ‌های مطالعات، نقاشی می‌کشه و می‌گه که می‌خوام جهانگرد بشم.
وقتی به خانواده می‌گه و اونا میگن: «باید پول داشته باشی که جهانگرد بشی، از سرش می‌پره.»
این بار تو کاربرگ کلاس چهارم مینویسه می‌خوام خبرنگار شم، بازم به خانواده می‌گه خانواده هم می‌گن: «خبرنگاری خیلی سخته ممکنه کشته بشی و الکی بمیری. بازم بیخیال می‌شه.»
کلاس پنجم؛ این سری تو انشا مینویسه می‌خوام معمار بشم. و بازم به خانواده میگه و اونا این سری می‌گن:
«خنگ‌ها میرن معماری، از معماری پول در نمیاد.»
کلا تصمیم می‌گیره؛ شغلی انتخاب نکنه. چون هر بار که از شغلی می‌گفت؛ خانواده تو ذوقش میزدن و مخالفت میکردن.
تو دوره راهنمایی از طراحی و خیاطی هم که متنفر بود، وقتی مادر می‌گفت؛ بیا اینو یادت بدم، با کلی دعوا و داد می‌گفت: «نه، من از این حرفه متنفرم، شما می‌خواید چیزی که علاقه ندارم رو یاد بگیرم، شما هیچوقت من رو درک نمی‌کنید.»
اما میرسه به دبیرستان، موقع انتخاب رشته، این دختر به طور جادویی عاشق طراحی لباس می‌شه، ولی دیگه به خانواده نمیگه. موقع گرفتن پرونده از مدرسه می‌گه: «می‌خوام برم طراحی لباس و امون نمیده که مخالفت کنن با تصمیمش، به عنوان یک دختر بالغ ۱۵ ساله؛ رشته‌ای که دوست داشته رو انتخاب میکنه، بدون اینکه بذاره خانواده تصمیم بگیرن براش.
یک ماه بعدش، تو مدرسه آنلاینی به اسم روبیکمپ قبول میشه. انگار کل وجود این دختر یهویی میشه روبیکمپ.»
حدود ۶ ماه از این موضوع می‌گذره. این دختر دو تا رشته‌‌اش رو بدون اینکه خانواده دخالت کنند انتخاب کرده؛ جوری که این بچه از رشته‌هاش راضیه و موقع انجام دادنش انقدر باعث دگرگونی حالش می‌شه که واقعا دوست داشتنیه.
خانواده هنوز امیدوارند این دختر رشته‌‌ش رو عوض کنه. تنها کسی که به این فکر نمیکنه ملیکاست. دختر قصه ما کلی قراره براش اتفاق‌ بیوفته؛ جانانه منتظر این اتفاق‌ها هستیم.
آهان، یادم رفت اینو بگم؛ ملیکا دیگ تک فرزند نیست. ملیکا بعد ۱۴ سال صاحب یک داداش شد. الان هم یک سالشه و ملیکا هم الان ۱۶ سالشه. دیگه لوس بودن اصلا تو وجودش نیست. فرزانه خانم فقط دیگ با غر زدن می‌افته به جون بچه و کیلو کیلو غر میزنه و میگه: تو آخرش با این همه کار خودتو میکشی. ملیکا سعی میکنه تمام حرفاشو نادیده بگیره چون واقعا رشته‌هاش رو دوست داره.


+باعث خوشحالیمه که اولین متن من رو در ویرگول خوندید. در ویرگولِ من قراره متن‌هایی درباره‌ی موضوعاتی که این روزها باهاشون درگیرم و برای پروژه روبیکمپ هست رو بخونید.
منتظر متن‌ها باشید؛ و مراقبت کنید از خودتون.

طراحی لباسپروژهروبیکمپ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید