یهو نگاه کردم دیدم دارم برای امیرضا و موری از کودکیم میگم،
مدتها بود فراموششده بود
اینقدر عمیق گذشته که با جزئیات با تک تک اسم آدما یادم میاد
.
من
تو یه باغ بزرگ پدری که نسل به نسل آدما توش رفته و اومده بودن و درختاش شاهد تمام خوشی و ناخوشیشون بودن
صبحها با صدای ضربه نوک شانه به سر به درختا بیدار شدن و شبا با صدای جیرجیرک ها خوابیدن
صدای آب روون وسط باغ
قلوه سنگای وسط حیاط که دویدن روشون سخت تر بود
آتیش بازیامون
خونه درست کردنو و آجر دزدیدنامون
لحظه های که به انتظار رسیدن آلبالوها گذشت
و هر صبح دنبال یه توت فرنگی قرمز گشتن و همونجا با عشق خوردن
انگار مزه بهشت میداد
حتی نارسش
آخه توت فرنگی ، بوتش کوچیکه
باید پیداش کنی از زیر برگا
مثل گنج
.
گلابیایی که هیچ وقت دستم بهش نرسید .
گیلاسایی که بیشتر گوشواره بود تا میوه
و نردبون پشت حیاط که یه الا کلنگ گنده میشد روی یه بشکه خوابیده نفت
آلوهای گس درخت آلوی روبروی ایوون
و چتر صنوبری که روی ایوون سایه مینداخت
و گلای پیچک رنگی
بنفش، سرخابی، آبی
.
چقدر دلم تنگ شد برای تک تک لحظه هاش
یادمه حتی همون موقع هم دلم نمی خواست بزرگ بشم
بزرگ شدن برام دردناک بود
انگار فرصت تمام بازیارو ازم میگرفت
.
هنوزم بزرگ نشدم
هنوزم با مرور اون تاب بازی با اون تاب طنابی آبی، که پامونو زخم میکرد،
حالم خوب میشه
با مرور تمام بازیام و شیطنتام
بازم به زندگی وصل میشم .
منا هاشمیان
۱۴۰۳/۵/۳۰
وقتی خیلی دلم برای خودم تنگ شده بود