چگونه سر خم کرده ای آنگونه استوار برای آنان که حتی از بزرگترین مشکلات زندگی ات بی خبر اَند. تنها مشغله ی فکریشان به روز بودن ماشین زیر پایشان است و تنها دغدغه شان چه پوشیدن در فلان مهمانی و مسافرت به فلان کشور خارجی . اما حیف تو نبود که با آن دستان پینه بسته خود را از آن دکل لعنتی آویزان کردی تنها به این خاطر که صدایت آنقدرها که آنان میخواستند بلند نبود تا گوششان را کَر کند . شاید هم آنقدر شرمنده ی اهل و عیال خود شدی که دیگر توان دیدن گرسنگیشان را نداشتی. خوب میدانم که دست خالی به خانه رفتن آن هم برای پدری که دوست دارد تمام دنیا را به پای خانواده اش بریزد چقدر دردناک است. آن غم بزرگ را در چهره ات دیدم، پس نمی توانم سرزنشت کنم. فقط می توانم برایت مرثیه ای بِسُرایم، برای عظمتت، برای شرفت،برای غیرتت ،ای بزرگ مرد. که چگونه تاب نیاوردی که زن و فرزندت را در آن شرایط ببینی و دم نزنی. تنها سلاحت شمع زندگانی ات بود که آنرا هم اینطور مظلومانه خاموش کردی تا به خانواده ات بگویی به فکرشان هستی حتی با فدا کردن تمام هستی ات.