مثلِ هیچکس
مثلِ هیچکس
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ سال پیش

ساده اما ...

منتظر ایستاده بود تا پوشه های اضافی را بگیرد. من ،اما بی خیال همه چیز ،سرگرم تماشای حساب ها بودم . زوم کرده بودم روی مانیتور، انگار نه انگار که کسی منتظر است. کلا سادیسم داشتم و آن هم فقط در مقابل جنس مخالف. سوای آن ،آنقدر با دوستان و بچه های شرکت رفیق بودم که همه شان مرا فرشته خطاب میکردند. یک نفرت خاصی از دخترها داشتم. نمیدانم ریشه اش به کودکی ام بر میگشت یا نه، ولی با این کار ها تلاش می کردم خودم را آرام کنم. دخترک اما مشخص بود که خسته شده از یک ربع ایستادن، اما چاره چه بود. کارفرمایش من بودم و او هم مجبور بود اطاعت امر کند. هر از گاهی این پا و آن پا میکرد تا از خستگی اش کم کند. وقتی این صحنه را دیدم تمام اوقات تلخی های صبح که با مامان شروع شده بود از سرم پرید و ذوق کردم. انگار که جام قهرمانی اروپا را بالای سر برده باشم. فکر کردم که برای این یکی کافیست. حالا هر چه باشد دختر های زیادِ دیگری هم هستند که تا شب میتوانم اذیتشان کنم و حرص دلم را روی آنها هم خالی کنم.تا به حال از نزدیک ندیده بودمش، شاید هم دیده بودم ولی به چشمم نیامده بود. دختر ساکتی بود با قدی متوسط. چهره اش، اوووم... تا آن موقع چهره اش را ندیده بودم و یا شاید دیده بودم و برایم مهم نبود . اکثرا از او راضی بودند. عینکم را از روی سر پایین کشیدم و روی چشمانم جا به جا کردم. با آرامشِ زیادی پرونده ها را یکی یکی روی هم گذاشتم و بعد رو به او کردم و با لبخندی شیطنت آمیز خواستم که آنها را تحویلش دهم که در یک آن در چشمانش حل شدم. تا به حال این قدر از نزدیک ندیده بودمش.چشمانی داشت درشت و چنان درخشان و گیرا که نمونه اش را در هیچ کجا ندیده بودم. پسری که اخمش تمام دختر ها را در جا میخکوب میکرد و صلابتش بر سر زبان ها بود و دختر ها برای به دست آوردنش تلاش می کردند تا از هم سبقت بگیرند و دلش را بربایند، در یک لحظه غرق در اقیانوس چشمان دختری ساده شد. دختر اما انگار متوجه نگاه های خیره ام شده باشد،از شرم چشمانش را از من گرفت و نگاهش را به پوشه ها دوخت. پوشه ها را برداشت و با سرعت از اتاق خارج شد. اما من ، هنوز از آن اقیانوس مواج نجات پیدا نکرده بودم. انگار تب کرده بودم. قلبم از تپش ایستاده بود. صورت ساده اش، با آن چشمان درشت و چند تار مو که از دو طرف مقنعه بیرون زده بود و در هوا معلق بود، از جلو چشمم کنار نمی رفت. به کارگزینی زنگ زدم و درخواست رزومه اش را کردم. بعد از چند دقیقه پرونده اش در دستانم بود. سعیده کبیری، لیسانس نرم افزار،۲۵ ساله. برخلاف مدرکی که داشت، در قسمت بایگانی شرکت کار میکرد . به امین مسئول انفورماتیک شرکت گفتم که کاری در کنار خودش برایش دست و پا کند. بخش انفورماتیک نزدیک اتاق خودم بود و می توانستم از این طریق هر روز ببینمش. از فردای آن روز کرکره های اتاقم را نیمه باز گذاشتم تا رفت و آمدش را رصد کنم.شیشه ها رفلکس بود و از این نظر خیالم جمع بود که فقط من میتوانم او را ببینم. برخلاف باقی دخترها، که پا را از هفت قلم آرایش هم، فراتر گذاشته بودند و صورتشان حداقل یک عمل بینی را تجربه کرده بود و از لحاظ پوشش، شرکت، خانه ی دومشان محسوب میشد، سعیده اما فرق میکرد. سر تا پا سورمه ای می پوشید با کفش های مشکی. حتی نمیدانست موهایش را چطور جمع کند تا از دو طرف بیرون نزند. مثل بچه های روستایی گونه هایش خشکی زده بود و این زیبایی اش را دو چندان میکرد و امان از آن چشمهای سیاه درشت... هر بار که از جلوی اتاق رد میشد به زمین زل میزند انگار میدانست که کسی می پایدش.
"لعنتی حتی برای یک بار هم که شده به من نگاه کن".

برعکس بقیه دخترها که با عشوه از جلوی اتاقم رد میشدند و نیششان تا بناگوش باز بود آن هم با آن لبهای پروتز شده.اما حتی برای یک بار هم نشد سعیده سرش را بلند کند و به جلو نگاه کند. زیاد هم آن دور و بر ها آفتابی نمیشد. یک بار ازش خواستم تا CD پاورپوینت پروژه ا ی را بیاورد ولی داده بودش به آبدارچی. تصمیم گرفتم خودم دست به کار شوم.از هفته ی بعد تلاش کردم خودم به او سر بزنم. هر روز به بهانه ای به اتاقش میرفتم ولی از شانس بد، میزش را طوری قرار داده بودند تا پشتش به من باشد. به امین گفتم که این چیدمان برای بخش انفورماتیک زیاد به دلم نمینشیند و خواستم که مدلش را عوض کند. فردا که به سعیده سر زدم ،وضعیت کمی بهتر بود.البته که خودش را پشت مانیتور پنهان کرده بود و تنها چشمانش پیدا بود ولی  چه میشود کرد .همان هم برای من کافی بود. چشمانش را خمار کرده بود و به صفحه خیره شده بود. نمیدانست با آن چشمها دارد چه بلایی به سر من در می آورد. برای چند لحظه تپش قلبم شدت گرفت و روی صندلی نشستم. امین سریع به طرفم آمد و گفت: اتفاقی افتاده سپهر، خوبی. و من با علامت سر بهش فهماندم که خوبم.و بعد زنگ زد تا آبدارچی آب قندی، چیزی برایم بیاورد. سعیده کمی نیم خیز شد و من در آن لحظه توانستم دوباره صورت چون ماهش را ببینم ." سعیده ببخش که نگرانت کردم".

اما ارزشش را داشت. زیرچشمی بهش خیره شدم .

" برای یک بار که شده حداقل بلند شو، بیا نزدیک و احوالم را بپرس. کمی نگرانم شو. نمیدانی با آن چشم ها چه بر روزگارم آوردی".

انگار که باز متوجه شده باشد با عجله از پشت میز بلند شد و بدون اینکه حتی نگاهی به من بیاندازد از اتاق خارج شد. آبدارچی آمد و برایم یک لیوان شربت آورد. امین کمک کرد تا بنشینم. کمی به جلو خم شدم و شروع کردم به خوردن شربت. سعیده از جلوی چشمانم تکان نمیخورد. با این وضعیت چطور به او بفهمانم که دوستش دارم. کسی که حتی نشده برای چند ثانیه با من تنها باشد. آرام که شدم ،بلند شدم و به اتاقم رفتم. تصمیم داشتم به نحوی سعیده را به اتاقم بکشانم و خودم را از این حس، رها کنم. جریان را با امین درمیان گذاشتم. گفتم به هر بهانه ای شده بفرستش به اتاقم. قرار شد فردا ساعت ۱۰ بیاید. آرام و قرار نداشتم. فقط لحظه شماری می کردم که آن لحظه ی وصال برسد و من هر چه در دل دارم برای سعیده بگویم. نمیدانم کی صبح شد. فوری آماده شدم و رفتم شرکت. دوباره حرف هایی که قرار بود برایش بزنم را در ذهنم مرور کردم. مطمئنا از اینکه میدید چه کسی عاشقش شده خوشحال میشد. هه، خوشحال، طرف باید بال در می آورد و پرواز می کرد. نمی دانستم که هنگام گفتن احساسم باید به چشمانش خیره شوم یا نه. هر چه بادا باد. بگذار فقط بیاید، باقی خودش درست میشود. ساعت ده و پنج دقیقه بود که در اتاقم را زد.

" ۵ دقیقه دیر کردی دختر. نمیدونی از کی هست که منتظرتم".

وارد شد. چشمانش را به زمین دوخته بود. گفت: آقای کیان خواستن که این برگه هارو به شما بدم. سرم کاملا داغ شده بود. قلبم به شدت میزد. مشخص بود که عرق کردم. نفس عمیقی کشیدم و با حالت بریده گفتم بشینید لطفا . من هم با شما کار داشتم. اونم صورتش از حرارت قرمز شده بود. مشخص بود. هنوز تصمیم نداشت که بنشیند. دوباره بهش گفتم بشینید منم با شما کار داشتم. نشست و به زمین نگاه می کرد. موهاش همچنان در هوا معلق بودن. چقدر دوست داشتم با دستام اون موهارو کنار بزنم و بدم توی مقنعه اش. وای سعیده با من چه کردی. آهسته اومدم و روبروش نشستم. مشخص بود که معذبه. باید سریع تر موضوع رو میگفتم و خلاص میشدم. خانم کبیری شما نسبت به دخترای دیگه خیلی متفاوت هستید. جدی میگم. مشخص بود که استرس زیادی داره.چون تلاش میکرد تا موهاشو بده توی مقنعه ولی انگار تلاشش بیهوده بود و دسته بیشتری از مقنعه میزد بیرون. سرخ شده بود.دوباره شروع کردم. من خیلی دوست دارم از نزدیک با شما آشنا بشم. دوست دارم همو بیشتر بشناسیم. امکانش هست؟ هنوز حرفم تمام نشده بود که بلند شد. مردد بود. من هم با او بلند شدم. در یک آن، به صورتم خیره شد و لبخند زد. انگار که دنیا را به من داده باشند. نفسم بند آمد. من هم فقط لبخند زدم. سرش را به علامت خداحافظی تکان داد و رفت. روی مبل ولو شدم. صدای قلبم را میشنیدم. انگار تا راه حلقم پیش آمده بود و آنجا شروع کرده بود به زدن. خوشحال بودم. لبخندش نشان از تاییدش بود. فقط مانده بود پدر و مادرش و پدر و مادرم. اصل کار خودمان بودیم که تمام شد و رفت. از فردا باید بیشتر تلاش می کردم تا خودم را بهش ثابت کنم.روز بعد، ماشین بابا را برداشتم. تصمیم گرفتم بعد از کار با هم برویم کافه ی مورد علاقه ام. البته مطمئنا سعیده از این همه تجملات خوشش نمی آمد. باید نظر او را هم جویا میشدم. یک راست رفتم بخش انفورماتیک. سعیده هنوز نیامده بود. ناقلا، می خواست از همان روز اول مرا تشنه نگه دارد. امین هم از راه رسید. دستم را گرفت و به گوشه ای برد. پسر، تو دیوونه ای. چکار کردی؟ دختره همون دیروز استعفا داد و رفت.
چیییی؟ به زور خودم را نگه داشتم و از او خواستم که به اتاقم بیاید. روی مبل نشستم. گفتم چه یک هو؟ چرا چیزی به من نگفتی؟‌گفت : خودت چرا زود از شرکت زدی بیرون. گفتم باز خوبه آدرسش هست؟ گفت آدرس؟ آدرسی ازش نداریم. گفتم بچه های بخش چطور؟ به یکی از دوستاش بگو بیاد تا آدرس ازش بگیرم. امین همانطور که دستش رو روی شانه ام گذاشته بود گفت: تو که خودت بهتر از من میدونی. دختره اصلا دوستی نداشت. حتی به زور حرف میزد. دیگه هیچ صدایی رو نشنیدم.چشمامو بستم. صورت سعیده رو دیدم که داشت با اون چشمای سیاه و درشت به من لبخند میزد.



داستانسادگیعشق ناب
گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید