یک تجربهی شخصی دارم. ولی شاید روزی خواندناش بتونه به کسی کمک کنه.
برای خودم هم تجربهی خوبیه که ببینم بدون استفادهی مستقیم از بعضی کلمات! چطور میشه نوشت.
حدود دو هفته قبل مشکل جسمی نامعمولی برایم پیشآمد. از آنجا که یکی از بستگان نزدیک بهخاطر عارضهای در همان حوالی دوبار جراحی شد. و تا مدتی شیمیدرمانی داشت. استرس بسیار شدیدی بر من مستولی شد.
از بد روزگار مشکل گسترش پیدا کرد و بسیار آزار دهنده شد.
.
.
.
.
راستش خیلی سخته دربارهاش نوشتن..
فعلا آخرش رو می نویسم. کمی که گذشت اون وسطها رو هم خواهم نوشت.
تا همین نیمساعت قبل هنوز مشکوک به بدخیم بودن موضوع پا برجا بود. تا اینکه نتیجهی آزمایشات و مشاورات چندجانبهی آنلاین و غیر آنلاین پروندهی بدخیم رو بست.
هم درد سرجاش هست. هم خونریزی ادامه داره. ولی همین که علت و درمان مشخص شد. انگار یک بار سنگین از (شانه که نه!!) از روی مغزم برداشته شد.
دنیا به رنگ دیگهای درامد و این رومانتیکبازیا رو هم اصلا بلد نیستم. حال اشتهام باز شده مثل: اسب.
تمام این نیمساعت رو داشتم هر چیزی که دم دستم بود رو می خوردم.
وسطاش رو از بس استرس گرفتم نتونستم بنویسم. آخرش رو چون دوباره گشنهام شد! نمیتونم تموم کنم.
اگر از خوردن زیاد نترکیدم. و این آبسهی بَدمکان گذاشت زنده بمانم؟ این نوشته کامل خواهد شد.