گاهی وقتها فکری مثل خوره بهجان مغز آدم میافتد، خواب و آرامش را سلب میکند. تا اینکه یکی از آن تصمیمهای: «راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.» جلوی چشم آدم رژه میروند در آخر(برای من) بالاخره با نوشتن یا متوقف میشوند یا استارت حرکتی جدید میشوند.
کتابی علمی تخیلی (۴۰۰ صفحهای) از مایکل کرایتون خریدم و به یاد دوران نوجوانی در کمتر از دو روز تمامش کردم و لذّت بردم.
با هر بخش که پیش میرفتم و هر اتفاق جدید در روایت، یکی از خاطرات سالهای دور، و یا یکی از داستانهای آیزاک آسیموف یا آرتورسی کلارک و... توی ذهنم به پرواز در میآمد.
حین خواندن با هر گرهی جدید در داستان یک پایانبندی فرضی در ذهنم اسپویل میکردم تا مچ نویسنده را بگیرم و از او جلو بیفتم. خلاصه اینکه تجربهای جذاب و خاص بود که مدتها فراموشش کرده بودم.
این وسط چیزهائی هم بود که موجب شگفتی بود. از عبارت: «فروش سهمیلیون نسخه در سال اول انتشار» بر روی جلد. تا قیمت ۱۷۵هزار تومان بر پشت جلد کتاب. از پیشرفتهترین کامپیوترهای توصیف شده در داستان که هنوز به تلهتکست و چاپگر سوزنی متصل بودند تا تلفنهای کابلی و آنالوگ که با تکنولوژی آن زمان تلاش بر محرمانهسازی و رمزنگاری ارتباط بین آنها بود.
با پایان کتاب یک شکست عشقی(!) کامل را تجربه کردم. دهها سناریوی جذابی که برای ادامه و پایان داستان تصوّر کرده بودم همگی نتفلیکسوار! و فیلمفارسیطور!! دود شدند و به هوا رفتند.
جای خالی هر کدام توی مغزم مثل پتک میکوبید. بالاخره به این نتیجه رسیدم که راه چارهاش فقط داستان تعاملی است. انتخاب جهت هر مرحله از ماجرا با تصمیم خواننده. تا پایان.
ذهنم کشش خلاقیت در این حد را نداشت. دهها داستان اخیر که خوانده بودم یا فیلمهائی که از پایانبندی آنها خوشم نیامده بود یا حکایتهای اساطیری که از قبل در ذهنم بود را بصورت فرضی ترکیب کردم. چندین داستان (کوتاه!) تعاملی با ترکیبات و روندهای جالب در عالم خواب و بیداری ساختم تا اینکه بالاخره از رختخواب بیرونم کشید و نشاندم پای کامپیوتر.
با اولین سرچ، پتک واقعی واقعیت(جبر جغرافیائی) توی سرم خورد. یادم آمد که چیزی به اسم اینترنت در دنیا وجود دارد که ما فقط کاریکاتوری زشت و بد قیافه، از آن را در دسترس داریم. چیزی در حد تماشای دنیا از یک سوراخکلید.
حالا به اینکه در هفتهی گذشته چند ساعت را صرف تلاش برای نیمنگاهی به جدیدترین پروژهی هوش مصنوعی: ChatGpt صرف کرده بودم و با هر تلاش مذبوحانه، چقدر سرخورده و تحقیر شدم؟ کاری نداریم.
با ناچار زبان صفحهکلید را عوض کردم و شروع به سرچ فارسی کردم. پتک دوم محکمتر توی سرم خورد. کلا مفهوم داستان تعاملی مثل خیلی چیزهای دیگر در این مرز پرگهر به لجن کشیده شده بود و با چند ادعای پوچ و یکی دو محصول آبگوشی رانتی دانشبنیان تمام جستجوها و مارکتها تسخیر شده بود.
اجازه بدهید که از توصیف و بسط این قضیه بگذریم وگرنه ناچارم عفتکلام را کنار بگذارم. به سراغ کلمهها و ترکیباتی بروم که نه قادر به نوشتن آنها در لفافه هستم و نه کلماتِ شایسته! حق مطلب را میتوانند ادا کنند.
مثل اغلب نوشتههای این چند وقت خودم. (هر بار به دلیلی) و این بار از روی بغض، این نوشته را ناتمام رها میکنم.
شاید روزی شرایط من(یا محیط) تغییر کرد و ادامهای امیدوار کننده بر این مطلب نوشتم و خبر انتشار اولین داستان تعاملی خودم را در پائین همین خطوط اضافه کردم.
شاید.
خوب گویا این زمان سریع رسید. یک پیشزمینه به نظرم رسید که در صورت دسترسی به ChatGpt بدیم بهش ببینیم خروجیاش چه شکلی خواهد بود. اگر اون بتونه؟ دیگه وقت تلف کردن من ممکنه بیهوده باشه.
گرچه هنوز نه دسترسی دارم و نه کسی رو دارم که بهش بگم برام اینکار رو انجام بده. با اینحال اینجا میذارم ببینم چی میشه:
{{
Write me an interactive story book of about 200 to 300 pages in Persian language, which is made from the synopsis of science fiction books by writers like Isaac Asimov and Arthur C. Clarke, and the reader's choices go to the end with different combinations of story routines.
}}