MeteorBali
MeteorBali
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

تب سرد (قسمت دهم)

... چشمانش را با سبکی توام با تهی بودن گشود. برادر در رخت خواب خودش به پهلو دراز کشیده؛ و با چشمان درشت و موهای ژولیده­اش به وی خیره بود. نمی­توانست نسبت به آن چشم­های معصوم بی­تفاوت باشد.

دلش برای روزهایی که عزیزی را از دست می­دهد گرفت. روزی که احتمالا دیگر پدر، مادر، و یا عمویش در کنارش نخواهند بود. روزی که خود او از کنار برادر عزیزش رخت بر می­بندد. برادر خردسال بلند شد تا به سویش بیاید؛ اما او با بی تفاوتی بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

*******

بعد از مدت­ها به سمت علفزار رفت. در این وقت روز نوجوانان هنوز از حرفه آموزی و کمک به والدین فارغ نشده بودند و تنها تعدادی از کودکان خردسال و دختران حصیرباف و چند تن دیگر قلب خالی زمین را پر می­کردند.

جوانه­های سبزه جانی دوباره به علفزار جگر سوخته –که سالها دیگر به نامش شباهتی نداشت- بخشیده بود. روز به روز صدای پرندگانی که تصور می­رفت منقرض شدند بیشتر به گوش می­رسید.

روی آخرین سکوی آخرین خانه­ی دهکده نشست. به گونه­ای که رویش مستقیم به سمت دختران حصیرباف – یا به بیان دقیق تر «اینانا» دختر خیاط – باشد. از لحظه­ی ورودش به علفزار متوجه رفتار تمسخر آمیز و پچ پچ افراد حاضر شده بود. اما چه اهمیتی داشت؟ اگر از او متنفر بودند، بگذار باشند.

چندی بعد؛ درحالیکه اشکارا سرش را به دیوار تکیه داده و به دختر خیره شده بود. دختر عبوس متوجه شد. با آرنج به پهلوی اینانا زد و چیزی به او گفت. اینانا بلافاصله سرش را از حصیر بلند کرد و چشم در چشم آرتمیس، لبخندی از سر مهربانی – یا شاید تمسخر- نثارش کرد و به سرعت به تمرکز روی حصیر بازگشت.

آرتمیس که لحظاتی نفسش را حبس کرده بود؛ آن را بیرون داد و با پوزخند بخاری که از دهانش خارج شده بود را فوت کرد.

از جایش بلند شد و اجازه داد گرمای وجودش او را به سمت تپه­ی نفرین شده­ی عزیز هدایت کند. منظره­ی جوانه­های کوچک روی شاخه­های خشکیده و بام خانه­ها در زمینه­ی ابرهای سفید کپه­ای، تصویر تازه­ای از دهکده را برایش تداعی می­کرد.

برای دیدن ورودی غار باید از تپه به سمت شکستگی صخره­ای آن بالا می­رفت. حفره­ی ورودی به گونه­ای در دل تپه جای گرفته بود که از روبرو فقط به صورت یک شکستسگی باریک دیده می­شد. شیب تپه زیاد بود.

آرتمیس خم شد و دستانش را روی دامنه­ی تپه گذاشت تا راحت تر بالا برود؛ اما با هر حرکت خاک دامنه جابجا می­شد و او را به پایین می­سراند. بعد از دو تلاش ناموفق شروع به بررسی سایر نقاط دامنه کرد تا بهترین مکان را برای صعود بیابد.

مرد جوان که سر و صدای او را شنیده بود، با اضطراب و بدون اینکه دیده شود از شکاف صخره به بیرون نگریست. پس از آنکه دختر را شناخت؛ به آرامی تا کمر از شکاف بیرون آمد و گفت:" اینجا چیکار می­کنی؟"

آرتمیس که تقریبا از نفس افتاده بود گفت:" اومدم گپ بزنیم."

- تو مگه کار و زندگی نداری؟

- خودت گفتی قدمم خیره.

- اگر کفتارا رو دنبال خودت نکشونی! کسی که ندیدت؟

- نه. تو این ده من گربه سیاهم. منو ببینن کفاره هم میدن!

مرد جوان در حالیکه از غار بیرون می­آمد گفت:" بذار یادت بدم چطور باید از این تپه بالا بیای." با سرعت به سمت پایین دوید و پشت خود گرد و خاک بلند کرد.

- چجوری کسی متوجه وجودت نشده؟

- اینجا خونه­ی گربه سیاهست بچه جان! چشمشون به تپه بیافته کفاره هم میدن.

سپس با نوک بینی تیزش به پشت سر اشاره کرد. تمامی پنجره­های رو به تپه با الوار پوشانده شده بود. نفسی تازه کرد و دو دستش را در موهای طلاییش که روی پیشانی ریخته بود فرو برد.

- باید پاهاتو زاویه دار بذاری. یا باید با تمام سرعت بری بالا؛ یا باید پاتو محکم توی خاک فرو کنی و اصلا برای قدم بعدی عجله­ای نداشته باشی.

با دست به آرتمیس اشاره کرد تا شانسش را امتحان کند. دختر پاچه­هایش را بالا زد و سعی کرد جای پایش را محکم کند. بعد از چند قدم به شدت از روی یک کلوخ برفی لیز خورد و با کف دست روی زمین فرود آمد.

مرد جوان به سرعت به سمتش رفت و هنگامیکه کمی از او بالاتر قرار گرفته بود؛ دستش را به سوی او دراز کرد. زخم­های روی ساعد آرتمیس از زیر آستینش نمایان شد.

- دستت چیشده؟

آرتمیس که یکه خورده بود سرش را پایین انداخت و خودش را تکاند؛ سپس مستقیم در چشمان مرد نگریست و گفت:" گربه سیاهه چنگ زده!"

مرد چشمان کشیده اش را ریز کرد، صاف ایستاد و با بی تفاوتی به جای پای دخترک اشاره کرد:" باید رو پاشنه را بری نه پنجه."

*******

روزهای آرتمیس با کمک به مادر، رفتن به علفزار و نگاه کردن به اینانا – اصلا در پنهان کارین استعداد نداشت - ، و رفتن به تپه می­گذشت. البته در مورد سومی خیلی محتاط بود و گاهی از خروجی شمالی یا جنوبی دهکده برای رفتن به سمت تپه استفاده می­کرد تا کسی متوجه مقصدش نشود.

مرد ساحر حالا بهترین و تنها دوستش محسوب می­شد. البته هر زمان که اینانا را تنها می­یافت سعی می­کرد سر صحبت را با او باز کند. اینانا نیز با آنکه در انظار عموم چندان مراوده­ای با او نداشت؛ ولی در خلوت بسیار مهربان بود.

*******

با تداعی خاطره­ی شیرین دیدار دیروز چشمانش را گشود. بالاخره جرات آن را یافته بود تا او را به هنگام بازگشت به خانه تعقیب کند و زمانیکه راهش از سایرین جدا شده بود، فرصت مصاحبتی کوتاه را غنیمت شمارد. در همان چند کوچه همنشینی تمام چرب زبانیش را به کار گرفته بود تا نظر اینانا را به گردشی کوتاه جلب کند.

عطر ترنج ریه­هایش را تصاحب کرده بود. تصور اینکه لمس گونه­های لطیف اینانا زیر انگشتانش چه حسی خواهد داشت؛ حس هیجانی آمیخته با حسرت را برایش به ارمغان آورده بود. به سقف نگریست. چقدر امروز رنگ کاه­گل نم زده را می­ستود. با سرمستی از جا پرید و به سمت زندگی شتافت.

پس از شست و شوی صورت، تکه­ای از پارچه­ی ضخیم لباسش را به خاکستر آغشته کرد و به دندان­هایش سایید. سپس مشتی آب به موهایش زد و سعی کرد آن را با دست حالت دهد. روبروی صندوق خوراکی­ها چهارزانو نشست؛ مشتی مغز بادام داخل یک دستمال گذاشت، آن را به همراه کمی میوه میان یک پارچه پیچید و پارچه­ی گلوله شده را در کیف کوچک خود قرار داد.

سر راهش ظرف غذای پرندگان را با چابکی از زمین برداشت، چرخی زد و از ایوان پایین جهید. مقداری از غذای پرندگان روی زمین ریخت. خم شد، بخشی از آن را به داخل ظرف برگرداند و به حیاط پشتی رفت. ظرف غذا را کنار درب لانه گذاشت و از پرچین به داخل کوچه پرید.

زمان نسبتا زیادی تا موعد میعادشان مانده بود. اما اگر ممکن بود آرتمیس از دیشب در نزدیکی خانه­ی اینانا می­نشست تا زمان قرار فرا برسد. میان کوچه پس کوچه­های ده یورتمه رفت تا به آخرین پیچی که به خانه­ی اینانا منتهی می­شد رسید.

توقف ناگهانی او را به دنیای واقعی پرتاب کرد. از فکر اینکه کسی او را درحال پرسه زدن ببیند معذب شد و مدام اطرافش را می­پایید تا کسی او را نبیند. سنگریزه­ای را به گوشه­ای شوت کرد. دستی به کمر زد و نگاهی به درب خانه­ی اینانا انداخت.

مردی در انتهای کوچه نمایان شد و آرتمیس بلافاصله به سمت مخالف گام برداشت. پس از آنکه از کنار یکدیگر عبور کردند؛ جهت خود را تغییر داد و متناوباً فاصله­ی چهار خانه را پیمود.

نمی­دانست مدت زیادی گذشته یا او تنها اینگونه احساس می­کند. روی سکوی کوچک نبش کوچه نشست و دانه­ای بادام را از کیفش دراورد؛ ابروها را بالا داد و درحالیکه به درب خانه­ی اینانا چشم دوخته بود، بادام را بین دندان­های جلوییش سایید.


ادامه دارد...

اساطیریداستانجادوگرینوجواناجتماعی
نوشته‌های علمیِ من در ?? https://t.me/meteorjournal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید