... چشمانش را با سبکی توام با تهی بودن گشود. برادر در رخت خواب خودش به پهلو دراز کشیده؛ و با چشمان درشت و موهای ژولیدهاش به وی خیره بود. نمیتوانست نسبت به آن چشمهای معصوم بیتفاوت باشد.
دلش برای روزهایی که عزیزی را از دست میدهد گرفت. روزی که احتمالا دیگر پدر، مادر، و یا عمویش در کنارش نخواهند بود. روزی که خود او از کنار برادر عزیزش رخت بر میبندد. برادر خردسال بلند شد تا به سویش بیاید؛ اما او با بی تفاوتی بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
*******
بعد از مدتها به سمت علفزار رفت. در این وقت روز نوجوانان هنوز از حرفه آموزی و کمک به والدین فارغ نشده بودند و تنها تعدادی از کودکان خردسال و دختران حصیرباف و چند تن دیگر قلب خالی زمین را پر میکردند.
جوانههای سبزه جانی دوباره به علفزار جگر سوخته –که سالها دیگر به نامش شباهتی نداشت- بخشیده بود. روز به روز صدای پرندگانی که تصور میرفت منقرض شدند بیشتر به گوش میرسید.
روی آخرین سکوی آخرین خانهی دهکده نشست. به گونهای که رویش مستقیم به سمت دختران حصیرباف – یا به بیان دقیق تر «اینانا» دختر خیاط – باشد. از لحظهی ورودش به علفزار متوجه رفتار تمسخر آمیز و پچ پچ افراد حاضر شده بود. اما چه اهمیتی داشت؟ اگر از او متنفر بودند، بگذار باشند.
چندی بعد؛ درحالیکه اشکارا سرش را به دیوار تکیه داده و به دختر خیره شده بود. دختر عبوس متوجه شد. با آرنج به پهلوی اینانا زد و چیزی به او گفت. اینانا بلافاصله سرش را از حصیر بلند کرد و چشم در چشم آرتمیس، لبخندی از سر مهربانی – یا شاید تمسخر- نثارش کرد و به سرعت به تمرکز روی حصیر بازگشت.
آرتمیس که لحظاتی نفسش را حبس کرده بود؛ آن را بیرون داد و با پوزخند بخاری که از دهانش خارج شده بود را فوت کرد.
از جایش بلند شد و اجازه داد گرمای وجودش او را به سمت تپهی نفرین شدهی عزیز هدایت کند. منظرهی جوانههای کوچک روی شاخههای خشکیده و بام خانهها در زمینهی ابرهای سفید کپهای، تصویر تازهای از دهکده را برایش تداعی میکرد.
برای دیدن ورودی غار باید از تپه به سمت شکستگی صخرهای آن بالا میرفت. حفرهی ورودی به گونهای در دل تپه جای گرفته بود که از روبرو فقط به صورت یک شکستسگی باریک دیده میشد. شیب تپه زیاد بود.
آرتمیس خم شد و دستانش را روی دامنهی تپه گذاشت تا راحت تر بالا برود؛ اما با هر حرکت خاک دامنه جابجا میشد و او را به پایین میسراند. بعد از دو تلاش ناموفق شروع به بررسی سایر نقاط دامنه کرد تا بهترین مکان را برای صعود بیابد.
مرد جوان که سر و صدای او را شنیده بود، با اضطراب و بدون اینکه دیده شود از شکاف صخره به بیرون نگریست. پس از آنکه دختر را شناخت؛ به آرامی تا کمر از شکاف بیرون آمد و گفت:" اینجا چیکار میکنی؟"
آرتمیس که تقریبا از نفس افتاده بود گفت:" اومدم گپ بزنیم."
- تو مگه کار و زندگی نداری؟
- خودت گفتی قدمم خیره.
- اگر کفتارا رو دنبال خودت نکشونی! کسی که ندیدت؟
- نه. تو این ده من گربه سیاهم. منو ببینن کفاره هم میدن!
مرد جوان در حالیکه از غار بیرون میآمد گفت:" بذار یادت بدم چطور باید از این تپه بالا بیای." با سرعت به سمت پایین دوید و پشت خود گرد و خاک بلند کرد.
- چجوری کسی متوجه وجودت نشده؟
- اینجا خونهی گربه سیاهست بچه جان! چشمشون به تپه بیافته کفاره هم میدن.
سپس با نوک بینی تیزش به پشت سر اشاره کرد. تمامی پنجرههای رو به تپه با الوار پوشانده شده بود. نفسی تازه کرد و دو دستش را در موهای طلاییش که روی پیشانی ریخته بود فرو برد.
- باید پاهاتو زاویه دار بذاری. یا باید با تمام سرعت بری بالا؛ یا باید پاتو محکم توی خاک فرو کنی و اصلا برای قدم بعدی عجلهای نداشته باشی.
با دست به آرتمیس اشاره کرد تا شانسش را امتحان کند. دختر پاچههایش را بالا زد و سعی کرد جای پایش را محکم کند. بعد از چند قدم به شدت از روی یک کلوخ برفی لیز خورد و با کف دست روی زمین فرود آمد.
مرد جوان به سرعت به سمتش رفت و هنگامیکه کمی از او بالاتر قرار گرفته بود؛ دستش را به سوی او دراز کرد. زخمهای روی ساعد آرتمیس از زیر آستینش نمایان شد.
- دستت چیشده؟
آرتمیس که یکه خورده بود سرش را پایین انداخت و خودش را تکاند؛ سپس مستقیم در چشمان مرد نگریست و گفت:" گربه سیاهه چنگ زده!"
مرد چشمان کشیده اش را ریز کرد، صاف ایستاد و با بی تفاوتی به جای پای دخترک اشاره کرد:" باید رو پاشنه را بری نه پنجه."
*******
روزهای آرتمیس با کمک به مادر، رفتن به علفزار و نگاه کردن به اینانا – اصلا در پنهان کارین استعداد نداشت - ، و رفتن به تپه میگذشت. البته در مورد سومی خیلی محتاط بود و گاهی از خروجی شمالی یا جنوبی دهکده برای رفتن به سمت تپه استفاده میکرد تا کسی متوجه مقصدش نشود.
مرد ساحر حالا بهترین و تنها دوستش محسوب میشد. البته هر زمان که اینانا را تنها مییافت سعی میکرد سر صحبت را با او باز کند. اینانا نیز با آنکه در انظار عموم چندان مراودهای با او نداشت؛ ولی در خلوت بسیار مهربان بود.
*******
با تداعی خاطرهی شیرین دیدار دیروز چشمانش را گشود. بالاخره جرات آن را یافته بود تا او را به هنگام بازگشت به خانه تعقیب کند و زمانیکه راهش از سایرین جدا شده بود، فرصت مصاحبتی کوتاه را غنیمت شمارد. در همان چند کوچه همنشینی تمام چرب زبانیش را به کار گرفته بود تا نظر اینانا را به گردشی کوتاه جلب کند.
عطر ترنج ریههایش را تصاحب کرده بود. تصور اینکه لمس گونههای لطیف اینانا زیر انگشتانش چه حسی خواهد داشت؛ حس هیجانی آمیخته با حسرت را برایش به ارمغان آورده بود. به سقف نگریست. چقدر امروز رنگ کاهگل نم زده را میستود. با سرمستی از جا پرید و به سمت زندگی شتافت.
پس از شست و شوی صورت، تکهای از پارچهی ضخیم لباسش را به خاکستر آغشته کرد و به دندانهایش سایید. سپس مشتی آب به موهایش زد و سعی کرد آن را با دست حالت دهد. روبروی صندوق خوراکیها چهارزانو نشست؛ مشتی مغز بادام داخل یک دستمال گذاشت، آن را به همراه کمی میوه میان یک پارچه پیچید و پارچهی گلوله شده را در کیف کوچک خود قرار داد.
سر راهش ظرف غذای پرندگان را با چابکی از زمین برداشت، چرخی زد و از ایوان پایین جهید. مقداری از غذای پرندگان روی زمین ریخت. خم شد، بخشی از آن را به داخل ظرف برگرداند و به حیاط پشتی رفت. ظرف غذا را کنار درب لانه گذاشت و از پرچین به داخل کوچه پرید.
زمان نسبتا زیادی تا موعد میعادشان مانده بود. اما اگر ممکن بود آرتمیس از دیشب در نزدیکی خانهی اینانا مینشست تا زمان قرار فرا برسد. میان کوچه پس کوچههای ده یورتمه رفت تا به آخرین پیچی که به خانهی اینانا منتهی میشد رسید.
توقف ناگهانی او را به دنیای واقعی پرتاب کرد. از فکر اینکه کسی او را درحال پرسه زدن ببیند معذب شد و مدام اطرافش را میپایید تا کسی او را نبیند. سنگریزهای را به گوشهای شوت کرد. دستی به کمر زد و نگاهی به درب خانهی اینانا انداخت.
مردی در انتهای کوچه نمایان شد و آرتمیس بلافاصله به سمت مخالف گام برداشت. پس از آنکه از کنار یکدیگر عبور کردند؛ جهت خود را تغییر داد و متناوباً فاصلهی چهار خانه را پیمود.
نمیدانست مدت زیادی گذشته یا او تنها اینگونه احساس میکند. روی سکوی کوچک نبش کوچه نشست و دانهای بادام را از کیفش دراورد؛ ابروها را بالا داد و درحالیکه به درب خانهی اینانا چشم دوخته بود، بادام را بین دندانهای جلوییش سایید.
ادامه دارد...