MeteorBali
MeteorBali
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

تب سرد (قسمت دوازدهم)

... با احساس پوچی آغشته با رضایت از خواب برخاست. هنوز هوا تاریک بود. سکون او را می­آشفت. بلند شد؛ ظرف مخصوص آوردن تخم مرغ که تا نیمه با آرد پر شده بود را برداشت. عبور از گرمای گرفته­ی هیزمی درون خانه به سرمای تیز و بی انتهای بیرون بدنش را به لرزه انداخت.

ظرف را بیرون لانه گذاشت؛ یک دستش را به سقف قلاب کرد و تا کمر به درون آن خزید. ذرات غبار معلق در هوا و بوی تند پرندگان فضا را برای او تحمل ناپذیر می­کرد. دست دیگر را آرام به زیر یکی از مرغ­ها لغزاند و با نوک انگشتان تخم مرغی برداشت. سپس ظرف را تکان داد؛ با انگشت سطحش را صاف کرد و ته تخم مرغ را عمود در آرد فرو برد.

برای برداشتن تخم مرغ بعدی به سراغ همان مرغ رفت؛ اینبار باید دستش را بیشتر پیش می­برد. ناگهان مرغ با سر و صدا از جا پرید و با بال زدنش، فضای لانه را آشفت. تمامی پرندگان با سر و صدا از جا پریدند و شروع به بال زدن کردند. اگر اینانا بود قطعاً متوجه دست و پا چلفتی بودنش می­شد!

آرتمیس چشمانش را فشرد، نفسش را حبس کرد و تخم مرغ را رها نکرد. خود را از حمله­ی پرندگان بیرون کشید و در لانه را بست. برهم خوردن آرامش شب و لمس زبری پر پرندگان بر صورتش؛ نفسش را بریده بود. متوجه سایه­ای شد. از جا پرید و تخم مرغ در دستش له شد.

خستگی و خشم در چهره­ی مادر متجلی بود. درحالیکه نمی­توانست چشمانش را باز کند دست به کمر ایستاد:" قرارمون؟"

آرتمیس با شرم به پاهای برهنه­ی مادر نگریست:" ولی من میخواستم کمک کنم."

دست­های مادر از کمرش افتاد:" توی چیزای دیگه می­تونی کمک کنی... مثلاً می­تونی یکم دیگه چای دم کنی. کم کم داره صبح می­شه."

آرتمیس با گنگی از جای برخاست و درحالیکه سرش را می­خاراند به سمت آشپزخانه رفت.

انقباضی خفیف از سر شیدایی کارهایش را تحت تاثیر قرار می­داد. کم پیش می­آمد این وقت صبح بیدار باشد. سبکی و لطافت سکوت صبح جانش را جلا می­داد. تقابل شیدایی و دلتنگی در وجودش به اشتیاق می­انجامید. تمامی این عواطف درون قلبش شفاف بودند؛ اما همین که به مرحله­ی ابراز می­رسید، گنگ و بی­معنا می­نمودند.

پس از تهیه­ی صبحانه، ناشتا و با ذهنی آرام به رخت خواب بازگشت. هر چند ثانیه یک بار کمی در رخت خواب جابجا می­شد. به پدر که گوشه­ی اتاق، طاق باز خوابیده بود و دست­هایش را روی سینه گذاشته بود نگریست. برادر نیز در چند قدمی او با دهانی باز و چشمان نیمه بسته خرخر خفیفی می­کرد.

همین که پدر خرناس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد؛ آرتمیس پتو را روی سر خود کشید و منتظر ماند. چند ثانیه بعد – که برای آرتمیس چندین دقیقه طول کشید – پدر برخاست و به سمت مادر که در چهارچوب آَشپزخانه ایستاده بود رفت و با هم داخل شدند.

دخترک از زیر پتو گوش­هایش را تیز کرد تا مطمئن شود صدای پا قطع شده. سپس در گوشه­ی پتو یک حفره برای ورود هوا و دید به بیرون ساخت. قطرات سرد اشک بی دلیل از روی بینی­اش می­غلطیدند و ساعدش را تر کردند.

*******

کمی میوه و خشکبار در کیفش گذاشت. با چهره­ای ثابت به آینه نگریست. با چابکی چشمش را از آینه دزدید و به سمت حیاط رفت. موهای مادرش را که با خشم پر مرغی را می­کند بوسید و گفت:" امروز به کمک من نیاز نداری دیگه؟"

مادر بدون توقف گفت:" نه عزیزم. دست خدا به همراهت."

می­دید که مادرش هر روز تحلیل می­رود. نه می­دانست چه باید بکند و نه می­خواست به روی خودش بیاورد. انگشت اشاره­اش را روی جای زخم استخوان ترقوه­اش کشید. شاید او باعث و بانی تمام دردسرها بود.

بی هیچ عجله­ای به سمت تپه رفت. در راه مدام روی یک فکر در ذهنش جولان می­داد؛ نبود او مثمر ثمر تر از بودنش بود! احتمالا اگر اینانا حضور داشت بخاطر انتخاب واژگانش به او می­خندید. لبخندی زد و خون در وجودش جریانی دوباره یافت.

انگار یاد اینانا سرمای هوا را روی پوستش متوقف می­کرد. چندین بار نامش را تکرار کرد. گام­هایش تند تر و بدنش گرم تر شد. حال نام اینانا دیگر به یک ذکر مقدس تبدیل شده بود که می­توانست از او در برابر خراش­ها و تلخی­های زندگی محافظت کند.

به پهلوی راست روی سنگ­های مرطوب کنار تپه دراز کشید. صورت و کف دست چپش را روی آن گذاشت و عمیقاً سنگ را بویید. سنگی سرد و مرطوب در اواسط زمستان بوی بهار می­داد. سنگ را بوسید و زمزمه کرد:" ازت متشکرم که من رو در آغوش کشیدی." و دوبار آهسته با کف دست روی آن زد.

بلند شد و نشست. از روی شانه به ورودی غار نگریست. سپس از جای خود برخاست وبه سمت آن گام برداشت. خم شده بود و پاهایش را به شکل هفت یکی پس از دیگری روی گل نرم تپه می­کوبید. لحظه­ای گل و ماسه­ی نرم از زیر پایش در رفت؛ سکندری خورد و زانویش زمین را لمس کرد. به سرعت پنجه­هایش را به زمین تکیه داد؛ جستی زد و خود را به بخش سنگی مجاور ورودی رساند.

تکه سنگی از روی زمین برداشت و چند ضربه­ی رمزی به صخره نواخت. صدایی نشنید. کمی با شانه به پاره چوب فشار آورد؛ اما چوب تنها اندکی جابجا شد. محکم با بدنش به در کوبید اما در تنها کمی بیشتر جابجا شد. چهره­اش را از درد در هم کشید؛ بازویش را چنگ زد و نفس زنان نشست.

درحالیکه چشمانش را ریز کرده بود و افق­های نه چندان دور را مساحی می­کرد؛ دو عدد کشمش از کیفش درآورد هم آن­ها را همزمان در دو گوشه­ی لپ خود لغزاند. چندی نگذشت که نقاط خنکی را روی چهره­اش احساس کرد.

نخست اندیشید گزگز خفیفیست؛ اما دانه­های تیره­ی ایجاد شده روی سنگ خاکستری روایت دیگری در دل داشتند. سرش را بالا گرفت. انبوهی از ابرهای تیره و روشن در دل یکدیگر به تکاپو می­پرداختند. رد ابرها را دنبال کرد که در میانه­ی دهکده پایان می­یافتند.

باران، با سرعتی که آغاز شد شدت گرفت. دانه­های درشت و تیز باران بر او فرود می­آمدند و لباسش رفته رفته یکدست تیره­تر می­شد. صدای قدم­های کسی در چاله­های آب وی را چون منجنیقی به حال پرتاب کرد. سراسیمه به سمت صدا برگشت. مرد جوان کدوحلوایی نسبتاً بزرگی را چون کودکی در آغوش گرفته بود و به سمت تپه می­دوید.

هنگامی­که مرد جوان از دامنه­ی کوه بالا می­آمد، آرتمیس دستش را به سوی او دراز کرد. مرد جوان با چابکی دستش را گرفت اما بدون هیچ فشاری خود را به ورودی رساند. کدو را به دست آرتمیس داد و دخترک دو دستی آن را در آغوش کشید. سپس دستانش را در یک سمت در قلاب کرد و با کمی فشار آن را به حرکت دراورد.

هر دو به سرعت داخل شدند. صدای باران غار را تسخیر می­کرد. آرتمیس با کدویی در دست نزدیک ورودی ایستاد. مرد بی توجه به سمت آتش نیمه جان رفت؛ خاکسترش را کمی جابجا کرد و وقتی سرخیش را زنده یافت، مشتی خرده چوب رویش ریخت و با دقت چند تکه الوار مماس با آن قرار داد.


ادامه دارد...

اساطیرینوجواناجتماعیجادوگریداستان
نوشته‌های علمیِ من در ?? https://t.me/meteorjournal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید