... با احساس پوچی آغشته با رضایت از خواب برخاست. هنوز هوا تاریک بود. سکون او را میآشفت. بلند شد؛ ظرف مخصوص آوردن تخم مرغ که تا نیمه با آرد پر شده بود را برداشت. عبور از گرمای گرفتهی هیزمی درون خانه به سرمای تیز و بی انتهای بیرون بدنش را به لرزه انداخت.
ظرف را بیرون لانه گذاشت؛ یک دستش را به سقف قلاب کرد و تا کمر به درون آن خزید. ذرات غبار معلق در هوا و بوی تند پرندگان فضا را برای او تحمل ناپذیر میکرد. دست دیگر را آرام به زیر یکی از مرغها لغزاند و با نوک انگشتان تخم مرغی برداشت. سپس ظرف را تکان داد؛ با انگشت سطحش را صاف کرد و ته تخم مرغ را عمود در آرد فرو برد.
برای برداشتن تخم مرغ بعدی به سراغ همان مرغ رفت؛ اینبار باید دستش را بیشتر پیش میبرد. ناگهان مرغ با سر و صدا از جا پرید و با بال زدنش، فضای لانه را آشفت. تمامی پرندگان با سر و صدا از جا پریدند و شروع به بال زدن کردند. اگر اینانا بود قطعاً متوجه دست و پا چلفتی بودنش میشد!
آرتمیس چشمانش را فشرد، نفسش را حبس کرد و تخم مرغ را رها نکرد. خود را از حملهی پرندگان بیرون کشید و در لانه را بست. برهم خوردن آرامش شب و لمس زبری پر پرندگان بر صورتش؛ نفسش را بریده بود. متوجه سایهای شد. از جا پرید و تخم مرغ در دستش له شد.
خستگی و خشم در چهرهی مادر متجلی بود. درحالیکه نمیتوانست چشمانش را باز کند دست به کمر ایستاد:" قرارمون؟"
آرتمیس با شرم به پاهای برهنهی مادر نگریست:" ولی من میخواستم کمک کنم."
دستهای مادر از کمرش افتاد:" توی چیزای دیگه میتونی کمک کنی... مثلاً میتونی یکم دیگه چای دم کنی. کم کم داره صبح میشه."
آرتمیس با گنگی از جای برخاست و درحالیکه سرش را میخاراند به سمت آشپزخانه رفت.
انقباضی خفیف از سر شیدایی کارهایش را تحت تاثیر قرار میداد. کم پیش میآمد این وقت صبح بیدار باشد. سبکی و لطافت سکوت صبح جانش را جلا میداد. تقابل شیدایی و دلتنگی در وجودش به اشتیاق میانجامید. تمامی این عواطف درون قلبش شفاف بودند؛ اما همین که به مرحلهی ابراز میرسید، گنگ و بیمعنا مینمودند.
پس از تهیهی صبحانه، ناشتا و با ذهنی آرام به رخت خواب بازگشت. هر چند ثانیه یک بار کمی در رخت خواب جابجا میشد. به پدر که گوشهی اتاق، طاق باز خوابیده بود و دستهایش را روی سینه گذاشته بود نگریست. برادر نیز در چند قدمی او با دهانی باز و چشمان نیمه بسته خرخر خفیفی میکرد.
همین که پدر خرناس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد؛ آرتمیس پتو را روی سر خود کشید و منتظر ماند. چند ثانیه بعد – که برای آرتمیس چندین دقیقه طول کشید – پدر برخاست و به سمت مادر که در چهارچوب آَشپزخانه ایستاده بود رفت و با هم داخل شدند.
دخترک از زیر پتو گوشهایش را تیز کرد تا مطمئن شود صدای پا قطع شده. سپس در گوشهی پتو یک حفره برای ورود هوا و دید به بیرون ساخت. قطرات سرد اشک بی دلیل از روی بینیاش میغلطیدند و ساعدش را تر کردند.
*******
کمی میوه و خشکبار در کیفش گذاشت. با چهرهای ثابت به آینه نگریست. با چابکی چشمش را از آینه دزدید و به سمت حیاط رفت. موهای مادرش را که با خشم پر مرغی را میکند بوسید و گفت:" امروز به کمک من نیاز نداری دیگه؟"
مادر بدون توقف گفت:" نه عزیزم. دست خدا به همراهت."
میدید که مادرش هر روز تحلیل میرود. نه میدانست چه باید بکند و نه میخواست به روی خودش بیاورد. انگشت اشارهاش را روی جای زخم استخوان ترقوهاش کشید. شاید او باعث و بانی تمام دردسرها بود.
بی هیچ عجلهای به سمت تپه رفت. در راه مدام روی یک فکر در ذهنش جولان میداد؛ نبود او مثمر ثمر تر از بودنش بود! احتمالا اگر اینانا حضور داشت بخاطر انتخاب واژگانش به او میخندید. لبخندی زد و خون در وجودش جریانی دوباره یافت.
انگار یاد اینانا سرمای هوا را روی پوستش متوقف میکرد. چندین بار نامش را تکرار کرد. گامهایش تند تر و بدنش گرم تر شد. حال نام اینانا دیگر به یک ذکر مقدس تبدیل شده بود که میتوانست از او در برابر خراشها و تلخیهای زندگی محافظت کند.
به پهلوی راست روی سنگهای مرطوب کنار تپه دراز کشید. صورت و کف دست چپش را روی آن گذاشت و عمیقاً سنگ را بویید. سنگی سرد و مرطوب در اواسط زمستان بوی بهار میداد. سنگ را بوسید و زمزمه کرد:" ازت متشکرم که من رو در آغوش کشیدی." و دوبار آهسته با کف دست روی آن زد.
بلند شد و نشست. از روی شانه به ورودی غار نگریست. سپس از جای خود برخاست وبه سمت آن گام برداشت. خم شده بود و پاهایش را به شکل هفت یکی پس از دیگری روی گل نرم تپه میکوبید. لحظهای گل و ماسهی نرم از زیر پایش در رفت؛ سکندری خورد و زانویش زمین را لمس کرد. به سرعت پنجههایش را به زمین تکیه داد؛ جستی زد و خود را به بخش سنگی مجاور ورودی رساند.
تکه سنگی از روی زمین برداشت و چند ضربهی رمزی به صخره نواخت. صدایی نشنید. کمی با شانه به پاره چوب فشار آورد؛ اما چوب تنها اندکی جابجا شد. محکم با بدنش به در کوبید اما در تنها کمی بیشتر جابجا شد. چهرهاش را از درد در هم کشید؛ بازویش را چنگ زد و نفس زنان نشست.
درحالیکه چشمانش را ریز کرده بود و افقهای نه چندان دور را مساحی میکرد؛ دو عدد کشمش از کیفش درآورد هم آنها را همزمان در دو گوشهی لپ خود لغزاند. چندی نگذشت که نقاط خنکی را روی چهرهاش احساس کرد.
نخست اندیشید گزگز خفیفیست؛ اما دانههای تیرهی ایجاد شده روی سنگ خاکستری روایت دیگری در دل داشتند. سرش را بالا گرفت. انبوهی از ابرهای تیره و روشن در دل یکدیگر به تکاپو میپرداختند. رد ابرها را دنبال کرد که در میانهی دهکده پایان مییافتند.
باران، با سرعتی که آغاز شد شدت گرفت. دانههای درشت و تیز باران بر او فرود میآمدند و لباسش رفته رفته یکدست تیرهتر میشد. صدای قدمهای کسی در چالههای آب وی را چون منجنیقی به حال پرتاب کرد. سراسیمه به سمت صدا برگشت. مرد جوان کدوحلوایی نسبتاً بزرگی را چون کودکی در آغوش گرفته بود و به سمت تپه میدوید.
هنگامیکه مرد جوان از دامنهی کوه بالا میآمد، آرتمیس دستش را به سوی او دراز کرد. مرد جوان با چابکی دستش را گرفت اما بدون هیچ فشاری خود را به ورودی رساند. کدو را به دست آرتمیس داد و دخترک دو دستی آن را در آغوش کشید. سپس دستانش را در یک سمت در قلاب کرد و با کمی فشار آن را به حرکت دراورد.
هر دو به سرعت داخل شدند. صدای باران غار را تسخیر میکرد. آرتمیس با کدویی در دست نزدیک ورودی ایستاد. مرد بی توجه به سمت آتش نیمه جان رفت؛ خاکسترش را کمی جابجا کرد و وقتی سرخیش را زنده یافت، مشتی خرده چوب رویش ریخت و با دقت چند تکه الوار مماس با آن قرار داد.
ادامه دارد...