MeteorBali
MeteorBali
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

تب سرد (قسمت سیزدهم)

... گوش­هایش از صدای تکاپوی آتش سرمست شد. طنین نفس­های سرما زده­ی آرتمیش او را از چنگ افکارش قاپید. درحالیکه روی آتش چنباتمه زده بود سرش را به سمت دخترک چرخاند. حرکاتش با طمأنینه همراه بود. به آن سوی آتش اشاره کرد و گفت:" بیا بشین."

آرتمیس کدو را چون امانتی عزیز در آغوش داشت. مرد جوان پوزخندی زد و نیم خیز شد؛ آن را از دخترک گرفت و گوشه­ای نهاد. سپس نیم­نگاهی به او که دستانش را روی آتش گرفته بود و با شانه­های جمع شده به خود می­لرزید انداخت و گفت:" چرا نیومدی تو؟ کامل خیس شدی!"

آرتمیس زیر چشمی به او نگریست:" نمی­خواستم بی­اجازه وارد شم."

- ازین به بعد بیا تو.

پس از آنکه لباس­هایش نسبتاً خشک شدند؛ به گوشه­ی غار خزید و سرش را به دیوار تکیه داد. صدایش را بم کرد و با حالتی متفکرانه گفت:" تاحالا شده بین خوشحالیات یادت بیاد چقدر رقت انگیزی؟"

باران بند آمده بود و روشنایی روز داخل را غرق نور می­کرد. مرد جوان که در سکوت دل کدو را خالی می­کرد افکارش را در چهره­ی دخترک جست و جو کرد.

آرتمیس خودش را جمع کرد و ادامه داد:" منظورم این نیست که تو رقت انگیزی – که نیستی -؛ صرفا دلم خواست با یکی حرف بزنم."

مرد جوان چهره­اش را در هم کشید و به ادامه­ی تمیز کردن کدو پرداخت. بالاخره توانست افکارش را بیان کند و گفت:" وقتی هم سن تو بودم همه ازم متنفر بودن. اون زمان فکر می­کردم اوضاع از این بدتر نمیشه."

به آتش خیره شد و افزود:" یه روز تصمیم گرفتم تمومش کنم. رفتم آبشار هفت پریون... تمام راه گریه کردم. وقتی از بالای آبشار به پایین نگاه کردم وحشت زده شدم. انگار بیشتر دلم می­خواست همه چی درست شه تا تموم شه."

چشمان سرخ و ترش را از آتش دزدید و ادامه داد:" از طرفی از اینکه زنده بمونم می­ترسیدم. دیگه نباید پام به اون خونه می­رسید... خودم رو از بالای آبشار روی عمیق ترین نقطه رها کردم."

آرتمیس درحالیکه تکه پارچه­ی کهنه­ای را از گوشه­ی غار برداشته و دور خود می­پیچید، با دقت گوش می­داد.

مرد جوان پوزخندی زد و گفت:" ظاهرا چند ساعت بعد زنی موقع آب آوردن منو پیدا کرد و به روستا برم گردوند. ریه­هام طوری چاییده بودن که مردن برام بهتر بود... یکم که بهتر شدم از ننه بابام بخاطر اینکه موقع خوشگذرونی جونمو به خطر انداختمم یه کتک مفصل خوردم!"

قاشق را داخل کدو تکاند؛ آن را به موازات چشمش بالا گرفت و ادامه داد:" رقت انگیز تر از اینکه خودتو بکشیو بهت بگن خوش گذرون چیه؟"

با پشت دستش بینی­ش را پاک کرد و دوباره مشغول تمیزکاری کدو شد. صدایش صلابت خود را بازیافته بود:" ولی زندگی بهت یاد می­ده با هر ضربه­ای که می­خوری سرتق تر شی؛ روی کبودیتو بمالی و بگی درد نداشت!"

بی مهابا چشمانش در چشمان دخترک قفل شد:" اگه نقاط ضعفتو به نقاط قوتت تبدیل کنی، نامیرا می­شی پسر" بلافاصله متوجه چین عمیق پیشانی آرتمیس شد؛ محکم پلک زد:" دختر..." و خودش را با کدو مشغول کرد.

سکوت فضا آرتمیس را معذب می­کرد. پس از کمی کلنجار با صدایی گنگ گفت:" پرتقال می­خوری؟"

جوان سر از کدو بر نداشت. یک ابرویش را بالا داد و گفت:" نه."

دخترک پارچه­ی رویش را کنار خود پهن کرد؛ دستمال را از کیفش درآورد و محتویاتش را توی پارچه برگرداند. سپس دستش را به زانویش گرفت و بلند شد.

جوان با گنگی به او خیره شد و پرسید:" داری می­ری؟"

آرتمیس با پوزخند گفت:" نه دارم میام. منتها اسبو به پشت گاری بستم!"

جوان همچنان ساکن به او خیره ماند و پاسخ داد:" خداحافظ"

لبخند آرتمیس محو شد و خداحافظی کرد.

*******

غذا تمام شده بود و برادر هنوز از غذا خوردن سر باز می­زد. پدر با ابروهای گره خورده دستی به سبیلش کشید و گفت:" من می­رم یه چرتی بزنم." و بلند شد. مادر نیز برای مشایعت او از جای برخاست.

برادر با دستانی مشت کرده گفت:" گوجه!" آرتمیس یک قاشق خورش گوجه به سمت دهان برادر برد؛ اما او مشتش را به سمت قاشق پرتاب کرد و آن را روی سفره ریخت.

آرتمیس نفس عمیقی کشید، بازوان برادر را محکم گرفت و در چشمانش خیره شد و غرید:" اگه نمیخوای نخور. ولی من می­خوام غذامو شروع کنم." پس از لحظاتی خیره شدن به یکدیگر؛ برادر شروع به گریه کرد.

مادر سراسیمه وارد آشپزخانه شد و گفت:" مگه نمی­بینید باباتون می­خواد استراحت کنه؟"

برادر به حالت آماده باش خاموش شد. آرتمیس با استیصال گفت:" من فقط می­خواستم غذامو شروع کنم."

مادر به سمت آن­ها آمد. برادر را با یک بازو بلند کرد و رو به آرتمیس گفت:" تو غذاتو بخور من از پس این سنجاب بر میام." و با تصنعی ترین لبخند ممکن به وی نگریست.

کمی با اندک غذای داخل بشقابش بازی کرد. نخستین بار بود که بیش از یک هفته اینانا را نمی­دید. صبر کردن تا روز موعود بیش از توان برایش هزینه داشت. با بی­حوصلگی سفره را برچید و جلوی پنجره­ی رو به دشت مکثی کرد. صدای جیرجیرک­ها، توده­های ابر و سماع گیاهان به ریه­هایش رسوخ کرد.

زیر پتوی ضخیم مورد علاقه­اش به سقف خیره شد. اصلا چه معنی داشت اینقدر دلبسته­ی دختری باشد؟ آخرش که چه؟ در میان هجوم بی رحم این افکار؛ تنها یک فکر مانند پیچکی بر اندام نحیفش می­پیچید تا از او محافظت کند:" اینانا!" قطره­ی اشکش داخل گوشش چکید؛ به پهلوی مخالف چرخید و سرش را زیر پتو پنهان کرد.

با چشمانی باز و ذهنی حاضر بیدار شد. با اینکه دیشب تنها اندکی خوابیده بود، اما سرحال تر از هر روز می­نمود. به سرعت بلند شد و رخت خوابش را تا کرد. کنار ظرف روشویی روی یک زانو نشست و چهره­اش را برانداز کرد. چند مشت آب برداشت و پشت سرهم و با سر و صدا به صورتش پاشید؛ سپس انگشتان خیسش را داخل چشم­های خشکش کشید.

متوجه لکه­ی گوجه روی یقه­ی پیراهنش شد. آبی که از روی لبانش سر می­خوردند را با لب پایین فوت کرد؛ دستی به آب جمع شده در ظرف زد و روی لگه کشید.کامل نشست و با دو دست پارچه­ی لک را تند تند به هم سایید. لکه کم­رنگ شد اما هنور سرسختانه مقاومت می­کرد.

نفسش را محکم بیرون داد و غرولندی کرد. انگشتش را زیر لک قلاب کرد و روی کاسه­ی آب دولا شد تا آن تکه را بخیساند. پس از چندی؛ تنها اثر اندکی از آن روی زمینه­ی نخودی رنگ لباس باقی ماند.

سر پا تم مرغ پخته­ی داخل ظرف را برداشت و ته آن را به دیوار زد. در حالیکه با دست دیگر مقداری میوه و خشکبار داخل دستمال می­پیچید؛ از شکاف تخم مرغ در آن فوت می­کرد. پس از آن که خوراکی­ها را در کیفش جای داد؛ تخم مرغ را پوست کند، آن را با دندان دو نیم کرد و هر نیم را به گوشه­ای از لپش سر داد.

لای پنجره­ی آشپزخانه را گشود و پوست تخم مرغ را با به باغ پشتی پرتاب کرد. در حیاط، مادر به آرامی سبزی پاک می­کرد و برادر با تکه چوبی زمین نرم گوشه­ی حیاط را می­جورید.

آرتمیس ظرف غذای پرندگان را از روی پله برداشت و بی هیچ صحبتی خرامان به سمت حیاط پشتی رفت. مادر از پشت سر صدایش را بالا برد:" عصر به کمکت نیاز دارم. فردا باید آش عید خورشید بپزیم."

ظرف را با فاصله از لانه قرار داد ولی هیچکدام از پرندگان بیرون نیامدند. مکثی کرد؛ ظرف را برداشت و نزدیک­تر شد. به آرامی درب لانه را گشود و سر و دستی که ظرف را نگه­داشته بود داخل کرد. پرندگان به محض متوجه شدن حضور آرتمیس در لانه از جا پریدند و شروع به بال زدن کردند.

آرتمیس ظرف را انداخت؛ دستش را سپر چهره­اش کرد و از لانه بیرون آمد. خودش را تکاند و سرفه کرد. ذرات غبار برای لحظاتی در هوا معلق ماند. عقب عقب رفت و روی لبه­ی چاه نشست. خروسی از لانه بیرون آمد و به سمتش حمله­ور شد. با دست پاچگی جستی زد و از پرچین خودش را به داخل باغ افکند.


ادامه دارد...

اساطیریجادوگریداستاننوجواناجتماعی
نوشته‌های علمیِ من در ?? https://t.me/meteorjournal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید