... گوشهایش از صدای تکاپوی آتش سرمست شد. طنین نفسهای سرما زدهی آرتمیش او را از چنگ افکارش قاپید. درحالیکه روی آتش چنباتمه زده بود سرش را به سمت دخترک چرخاند. حرکاتش با طمأنینه همراه بود. به آن سوی آتش اشاره کرد و گفت:" بیا بشین."
آرتمیس کدو را چون امانتی عزیز در آغوش داشت. مرد جوان پوزخندی زد و نیم خیز شد؛ آن را از دخترک گرفت و گوشهای نهاد. سپس نیمنگاهی به او که دستانش را روی آتش گرفته بود و با شانههای جمع شده به خود میلرزید انداخت و گفت:" چرا نیومدی تو؟ کامل خیس شدی!"
آرتمیس زیر چشمی به او نگریست:" نمیخواستم بیاجازه وارد شم."
- ازین به بعد بیا تو.
پس از آنکه لباسهایش نسبتاً خشک شدند؛ به گوشهی غار خزید و سرش را به دیوار تکیه داد. صدایش را بم کرد و با حالتی متفکرانه گفت:" تاحالا شده بین خوشحالیات یادت بیاد چقدر رقت انگیزی؟"
باران بند آمده بود و روشنایی روز داخل را غرق نور میکرد. مرد جوان که در سکوت دل کدو را خالی میکرد افکارش را در چهرهی دخترک جست و جو کرد.
آرتمیس خودش را جمع کرد و ادامه داد:" منظورم این نیست که تو رقت انگیزی – که نیستی -؛ صرفا دلم خواست با یکی حرف بزنم."
مرد جوان چهرهاش را در هم کشید و به ادامهی تمیز کردن کدو پرداخت. بالاخره توانست افکارش را بیان کند و گفت:" وقتی هم سن تو بودم همه ازم متنفر بودن. اون زمان فکر میکردم اوضاع از این بدتر نمیشه."
به آتش خیره شد و افزود:" یه روز تصمیم گرفتم تمومش کنم. رفتم آبشار هفت پریون... تمام راه گریه کردم. وقتی از بالای آبشار به پایین نگاه کردم وحشت زده شدم. انگار بیشتر دلم میخواست همه چی درست شه تا تموم شه."
چشمان سرخ و ترش را از آتش دزدید و ادامه داد:" از طرفی از اینکه زنده بمونم میترسیدم. دیگه نباید پام به اون خونه میرسید... خودم رو از بالای آبشار روی عمیق ترین نقطه رها کردم."
آرتمیس درحالیکه تکه پارچهی کهنهای را از گوشهی غار برداشته و دور خود میپیچید، با دقت گوش میداد.
مرد جوان پوزخندی زد و گفت:" ظاهرا چند ساعت بعد زنی موقع آب آوردن منو پیدا کرد و به روستا برم گردوند. ریههام طوری چاییده بودن که مردن برام بهتر بود... یکم که بهتر شدم از ننه بابام بخاطر اینکه موقع خوشگذرونی جونمو به خطر انداختمم یه کتک مفصل خوردم!"
قاشق را داخل کدو تکاند؛ آن را به موازات چشمش بالا گرفت و ادامه داد:" رقت انگیز تر از اینکه خودتو بکشیو بهت بگن خوش گذرون چیه؟"
با پشت دستش بینیش را پاک کرد و دوباره مشغول تمیزکاری کدو شد. صدایش صلابت خود را بازیافته بود:" ولی زندگی بهت یاد میده با هر ضربهای که میخوری سرتق تر شی؛ روی کبودیتو بمالی و بگی درد نداشت!"
بی مهابا چشمانش در چشمان دخترک قفل شد:" اگه نقاط ضعفتو به نقاط قوتت تبدیل کنی، نامیرا میشی پسر" بلافاصله متوجه چین عمیق پیشانی آرتمیس شد؛ محکم پلک زد:" دختر..." و خودش را با کدو مشغول کرد.
سکوت فضا آرتمیس را معذب میکرد. پس از کمی کلنجار با صدایی گنگ گفت:" پرتقال میخوری؟"
جوان سر از کدو بر نداشت. یک ابرویش را بالا داد و گفت:" نه."
دخترک پارچهی رویش را کنار خود پهن کرد؛ دستمال را از کیفش درآورد و محتویاتش را توی پارچه برگرداند. سپس دستش را به زانویش گرفت و بلند شد.
جوان با گنگی به او خیره شد و پرسید:" داری میری؟"
آرتمیس با پوزخند گفت:" نه دارم میام. منتها اسبو به پشت گاری بستم!"
جوان همچنان ساکن به او خیره ماند و پاسخ داد:" خداحافظ"
لبخند آرتمیس محو شد و خداحافظی کرد.
*******
غذا تمام شده بود و برادر هنوز از غذا خوردن سر باز میزد. پدر با ابروهای گره خورده دستی به سبیلش کشید و گفت:" من میرم یه چرتی بزنم." و بلند شد. مادر نیز برای مشایعت او از جای برخاست.
برادر با دستانی مشت کرده گفت:" گوجه!" آرتمیس یک قاشق خورش گوجه به سمت دهان برادر برد؛ اما او مشتش را به سمت قاشق پرتاب کرد و آن را روی سفره ریخت.
آرتمیس نفس عمیقی کشید، بازوان برادر را محکم گرفت و در چشمانش خیره شد و غرید:" اگه نمیخوای نخور. ولی من میخوام غذامو شروع کنم." پس از لحظاتی خیره شدن به یکدیگر؛ برادر شروع به گریه کرد.
مادر سراسیمه وارد آشپزخانه شد و گفت:" مگه نمیبینید باباتون میخواد استراحت کنه؟"
برادر به حالت آماده باش خاموش شد. آرتمیس با استیصال گفت:" من فقط میخواستم غذامو شروع کنم."
مادر به سمت آنها آمد. برادر را با یک بازو بلند کرد و رو به آرتمیس گفت:" تو غذاتو بخور من از پس این سنجاب بر میام." و با تصنعی ترین لبخند ممکن به وی نگریست.
کمی با اندک غذای داخل بشقابش بازی کرد. نخستین بار بود که بیش از یک هفته اینانا را نمیدید. صبر کردن تا روز موعود بیش از توان برایش هزینه داشت. با بیحوصلگی سفره را برچید و جلوی پنجرهی رو به دشت مکثی کرد. صدای جیرجیرکها، تودههای ابر و سماع گیاهان به ریههایش رسوخ کرد.
زیر پتوی ضخیم مورد علاقهاش به سقف خیره شد. اصلا چه معنی داشت اینقدر دلبستهی دختری باشد؟ آخرش که چه؟ در میان هجوم بی رحم این افکار؛ تنها یک فکر مانند پیچکی بر اندام نحیفش میپیچید تا از او محافظت کند:" اینانا!" قطرهی اشکش داخل گوشش چکید؛ به پهلوی مخالف چرخید و سرش را زیر پتو پنهان کرد.
با چشمانی باز و ذهنی حاضر بیدار شد. با اینکه دیشب تنها اندکی خوابیده بود، اما سرحال تر از هر روز مینمود. به سرعت بلند شد و رخت خوابش را تا کرد. کنار ظرف روشویی روی یک زانو نشست و چهرهاش را برانداز کرد. چند مشت آب برداشت و پشت سرهم و با سر و صدا به صورتش پاشید؛ سپس انگشتان خیسش را داخل چشمهای خشکش کشید.
متوجه لکهی گوجه روی یقهی پیراهنش شد. آبی که از روی لبانش سر میخوردند را با لب پایین فوت کرد؛ دستی به آب جمع شده در ظرف زد و روی لگه کشید.کامل نشست و با دو دست پارچهی لک را تند تند به هم سایید. لکه کمرنگ شد اما هنور سرسختانه مقاومت میکرد.
نفسش را محکم بیرون داد و غرولندی کرد. انگشتش را زیر لک قلاب کرد و روی کاسهی آب دولا شد تا آن تکه را بخیساند. پس از چندی؛ تنها اثر اندکی از آن روی زمینهی نخودی رنگ لباس باقی ماند.
سر پا تم مرغ پختهی داخل ظرف را برداشت و ته آن را به دیوار زد. در حالیکه با دست دیگر مقداری میوه و خشکبار داخل دستمال میپیچید؛ از شکاف تخم مرغ در آن فوت میکرد. پس از آن که خوراکیها را در کیفش جای داد؛ تخم مرغ را پوست کند، آن را با دندان دو نیم کرد و هر نیم را به گوشهای از لپش سر داد.
لای پنجرهی آشپزخانه را گشود و پوست تخم مرغ را با به باغ پشتی پرتاب کرد. در حیاط، مادر به آرامی سبزی پاک میکرد و برادر با تکه چوبی زمین نرم گوشهی حیاط را میجورید.
آرتمیس ظرف غذای پرندگان را از روی پله برداشت و بی هیچ صحبتی خرامان به سمت حیاط پشتی رفت. مادر از پشت سر صدایش را بالا برد:" عصر به کمکت نیاز دارم. فردا باید آش عید خورشید بپزیم."
ظرف را با فاصله از لانه قرار داد ولی هیچکدام از پرندگان بیرون نیامدند. مکثی کرد؛ ظرف را برداشت و نزدیکتر شد. به آرامی درب لانه را گشود و سر و دستی که ظرف را نگهداشته بود داخل کرد. پرندگان به محض متوجه شدن حضور آرتمیس در لانه از جا پریدند و شروع به بال زدن کردند.
آرتمیس ظرف را انداخت؛ دستش را سپر چهرهاش کرد و از لانه بیرون آمد. خودش را تکاند و سرفه کرد. ذرات غبار برای لحظاتی در هوا معلق ماند. عقب عقب رفت و روی لبهی چاه نشست. خروسی از لانه بیرون آمد و به سمتش حملهور شد. با دست پاچگی جستی زد و از پرچین خودش را به داخل باغ افکند.
ادامه دارد...