ویرگول
ورودثبت نام
MeteorBali
MeteorBali
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

تب سرد (قسمت شانزدهم)

... آرتمیس دخترک را تا علفزار مشایعت کرد. سکوت میان راه تعلیق را برای آرتمیس تداعی می­کرد. با تردید، بدون اینکه به وی نگاه کند پرسید:" دوستم داری؟"

اینانا پنجه­هایش را به آرامی به بازوی او فشرد و به وی نگریست:" عاشقتم! و ازت حمایت می­کنم."

نرسیده به علفزار آرتمیس ایستاد. دخترک به سوی او برگشت.

- خب فکر کنم بهتره از هم خداحافظی کنیم.

- نمیای؟

- نه من از همین جا بر می­گردم... می­دونی که؟

- چیو؟

- که آدما ازم خوششون نمیاد.

- گوشه گیری تو اوضاعو بهتر نمی­کنه ها...

- آره...آره. یه وقت بهتر.

- بهرحال مواظب خودت باش... و خودتو دوست داشته باش!

لبخندی بر لبان آرتمیس لانه کرد.

- ای به چشششم... تو هم مراقب خودت باش.

و تا لحظه­ای که اینانا از نظر محو نشد؛ باز نگشت.

با گام­هایی آرام و ابروهای گره خورده به سمت تپه بازگشت. تنها روی نقاط خالی از گیاه گام بر می­داشت. هرچه ذهنش را می­جورید؛ نمی­توانست دلیل احساسات متناقضش را بیابد.

چند ضربه­ی آهنگین به پاره چوب نواخت. مرد جوان صدایش را بلند کرد و گفت:" بیا تو."

آرتمیس مشتش را گره کرد و پاسخ داد:" اگه میشه درو باز کنین لطفا."

چشمان سرخ و لبخند عمیقی که گویی روی چهره­ی سنگی جوان حکاکی شده بود توجه آرتمیس را به خود جلب کرد.

مرد جوان به گرمی گفت:" سلام... چه عجب به کلبه­ی درویشی ما سر زدی."

آرتمیس که یکه خورده بود پاسخ داد:" من که مزاحم شما میشم!"

رد نگاه آرتمیس روی لاشه­ی موجودی کوچک در سینی ثابت شد. جوان سینی را برداشت و جلوی او گرفت.

- بفرما خرگوش وحشی... توی روستا فقط حیوونای اهلی­ای که ازشون بیگاری کشیده میشه پیدا میشن.

آرتمیس دو دستش را دراز کرد و یکی از ران­های نیم سوخته­ی خرگوش را به دندان کشید. با دهان پر گفت:" هممم... خیلی خوشمزس! متشکرم."

- خب امروز دیدم با دوستت اومده بودی.

- اره. همون دختر خیاطه که سراغش رو گرفتید.

جوان چشم به شعله­ی بی­رمق آتش دوخت و گفت:" درسته!"

آرتمیس با پشت دست دهانش را پاک کرد و استخوان خرگوش را در ظرفی که باقی استخوان­ها در آن بودند قرار داد

- توی تمام سال­های تنهایی حوصلتون سر نمی­رفت؟

- آدمیزاد عادت می­کنه! هممون تنهاییم و پر از حرفایی هستیم که نمی­تونیم به کسی بگیم؛ فقط با زیاده گویی از احساس کردنش فرار می­کنیم.

- ولی آدم نیاز داره حرفاشو به یکی بگه.

- خوبه که یکیو داشته باشی. ولی اگه نداشته باشی فقط باید قبول کنی. حالا چی تو دلت مونده؟

- ینی چی؟

- وقتی آدما بی مقدمه از کسی چیزیو میپرسن؛ فقط میخوان راجع بش صحبت کنن. نه اینکه بشنون.

آرتمیس انگار که مچش را گرفته باشند بی هدف با چشمانش دیواره­های غار را پیمود و من من کنان گفت:" من... واقعا برام مهم بود..."

جوان خندید:" این چیز بدی نیست. آدم­ها اینجورین دیگه. راحت باش!"

- فقط فکر می­کنم امروز همه چیزو خراب کردم.

جوان با گنگی سرش را تکان داد. آرتمیس اضافه کرد:" وقتی منو اینانا – همون دختر خیاط – داشتیم حرف می­زدیم؛ من یه داستان احمقانه سر هم کردم که توش من یه پسر بودم و اون یه دختر. و خب همدیگه رو دوست داشتن. می­دونی؟ مثل یه پسر و یه دختر."

جوان اخمی کرد و چشمانش ریز شدند.

- یعنی... تو و اینانا... در واقع... دوست هم نیستید؟

- چرا... دوست هستیم...ولی خب...

- عاشق همید؟

آرتمیس با صدای گرفته در حالیکه نفسش به سختی بالا می­آمد افزود:" نمی­دونم چه فکری می­کنید. ولی واقعا قضیه اونجوری که فکر می­کنید نیست."

جوان با آرامش دستش را به نشانه­ی ایست جلوی آرتمیس گرفت.

- الان توی این ماجرا دو تا اتفاق داره میافته. یکی اینکه شما همدیگه رو دوست دارید؛ به روش خودتون. و واقعا به کسی ربطی نداره. اینو دارم به عنوان کسی که زندگیش رو بخاطر حماقت مردم از دست داده می­گم. حرفم قابل اطمینانه چون از سر شکم سیری نیست.

سپس کمی به سمت جلو خزید.

- اما مورد دوم. من متوجه یه سری چیزها شدم... واقعا فکر می­کنی پسری؟

آرتمیس چهره­اش را با دستانش پوشاند و به هق هق افتاد.

- من هیچ فکری نمی­کنم. من فقط دارم عذاب می­کشم.

جوان دستش را روی شانه­ی وی گذاشت و با لحنی حامی گفت:" قرار نیست قضاوتت کنم. اگه می­خوای جوابی پیدا کنیم باید به ماجرا مسلط باشیم."

- مشکل اینه که نمی­دونم کیم. می­دونم کی نیستم. وقتی حواسم نیست یجوری می­رم پیش پسرا که انگار خودمم یه پسرم. همه می­گن پیش میاد دخترا بخوان کارای پسرونه بکنن. می­گن موقتیه. اما من مطمئنم همشون حتی وقتی بین پسران دخترن.

نفسش به سختی بالا می­آید. جوان تکه پارچه­ای به او داد و پرسید:" می­خوای بریم بیرون حرف بزنیم؟ بخاطر هوای تازه."

- همش احساس می­کنم زیر پوستم یه زندگی لعنتی دیگه جریان داره. نه چیزی که اذیت کنه. انگار یه زندگی بی­گناه که مثل من عذاب می­کشه.

در حالیکه می­لرزد به جوان خیره شد:" گاهی اوقات فکر می­کنم اگر خودمو بکشم همه چی درست می­شه. هم همه نفس راحت می­کشن هم از چیزی که نیستم خلاص میشم... اما فکر اینکه زندگی ای که توی وجودمه و می­خواد آزاد بشه هم می­میره جلومو می­گیره.

جوان سر وی را به سینه­اش فشرد:" می­خوای برات یه داستان تعریف کنم؟" آرتمیس سرش را تکان داد.

- توی سال­های دور؛ جادوگری زندگی می­کرد. این جادوگر همیشه آرزو داشت به سرزمین­های دوردست سفر کنه و جاهای مختلفی رو ببینه. اما هرچی که سنش بالا تر می­رفت ناتوان تر می­شد. بخاطر همین تصمیم گرفت تا به وسیله ی جادو؛ از طریق دیگران دنیا رو ببینه. وقتی که متوجه شد زن تاجر شهر حاملست؛ مراسم خاصی رو بجا آورد و بینایی خودش رو به کودک داد.

- چرا فقط بدن خودش رو سلامت نکرد تا دنیا رو بگرده؟

- بعضی چیزها اتفاق نمیافتن؛ و بعضی چیزهای دیگه اتفاق میافتن. گاهی فقط نمیشه... گاهش یهو میشه! اجازه هست ادامه بدم؟

آرتمیس بینی­اش را محکم بالا کشید و گفت:"بفرمایید."

- پسر تاجر به مرور بزرگ شد. هر چی بزرگ تر می­شد یهو چیزای عجیبی می­دید. مثلا یهو وسط دشت مردی رو می­دید که داره با اون میدوه. پسر نمی­دونست چرا این چیزها رو می­بینه. دوستاش یا مسخرش می­کردن و یا ازش می­ترسیدن. پدر و مادرش هم بهش گفتن که دیگه نباید راجع به این چیزها حرف بزنه. ولی خب... به مرور پسر چیزهای بیشتری رو می­دید. گاهی تو آینه تصویر مرد میانسالی رو می­دید که خیلی ضعیف شده. اون پسر هیچوقت نفهمید چرا و چه چیزیو می­بینه؛ ولی یاد گرفت باهاش کنار بیاد و حتی از داشتن دیدی به یک زندگی دیگه لذت ببره!

آرتمیس چهره­ی سرخ شده ­اش را در هم کشید. شدت گریه شقیقه ­هایش را می­فشرد.

- یعنی من باید از اینکه مردم بهم می­گن دیوونه، شیطانی، یا هرزه لذت ببرم؟ یا از اینکه موجودی که نمی­دونم موجود بی­گناهیه یا هیولا می­خواد پوستمو بشکافه؟

جوان عمیقاً در چشمانش که مویرگ­های قرمز داخل آن ملتهب شده بود نگریست.

- من می­گم تو فعلاً هیچ راهی برای بهبودی پیدا نکردی؛ از چیزی که هستی فرار نکن و فقط تجربش کن.


ادامه دارد...

اساطیریجادوگریداستاننوجواناجتماعی
نوشته‌های علمیِ من در ?? https://t.me/meteorjournal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید