... آرتمیس دخترک را تا علفزار مشایعت کرد. سکوت میان راه تعلیق را برای آرتمیس تداعی میکرد. با تردید، بدون اینکه به وی نگاه کند پرسید:" دوستم داری؟"
اینانا پنجههایش را به آرامی به بازوی او فشرد و به وی نگریست:" عاشقتم! و ازت حمایت میکنم."
نرسیده به علفزار آرتمیس ایستاد. دخترک به سوی او برگشت.
- خب فکر کنم بهتره از هم خداحافظی کنیم.
- نمیای؟
- نه من از همین جا بر میگردم... میدونی که؟
- چیو؟
- که آدما ازم خوششون نمیاد.
- گوشه گیری تو اوضاعو بهتر نمیکنه ها...
- آره...آره. یه وقت بهتر.
- بهرحال مواظب خودت باش... و خودتو دوست داشته باش!
لبخندی بر لبان آرتمیس لانه کرد.
- ای به چشششم... تو هم مراقب خودت باش.
و تا لحظهای که اینانا از نظر محو نشد؛ باز نگشت.
با گامهایی آرام و ابروهای گره خورده به سمت تپه بازگشت. تنها روی نقاط خالی از گیاه گام بر میداشت. هرچه ذهنش را میجورید؛ نمیتوانست دلیل احساسات متناقضش را بیابد.
چند ضربهی آهنگین به پاره چوب نواخت. مرد جوان صدایش را بلند کرد و گفت:" بیا تو."
آرتمیس مشتش را گره کرد و پاسخ داد:" اگه میشه درو باز کنین لطفا."
چشمان سرخ و لبخند عمیقی که گویی روی چهرهی سنگی جوان حکاکی شده بود توجه آرتمیس را به خود جلب کرد.
مرد جوان به گرمی گفت:" سلام... چه عجب به کلبهی درویشی ما سر زدی."
آرتمیس که یکه خورده بود پاسخ داد:" من که مزاحم شما میشم!"
رد نگاه آرتمیس روی لاشهی موجودی کوچک در سینی ثابت شد. جوان سینی را برداشت و جلوی او گرفت.
- بفرما خرگوش وحشی... توی روستا فقط حیوونای اهلیای که ازشون بیگاری کشیده میشه پیدا میشن.
آرتمیس دو دستش را دراز کرد و یکی از رانهای نیم سوختهی خرگوش را به دندان کشید. با دهان پر گفت:" هممم... خیلی خوشمزس! متشکرم."
- خب امروز دیدم با دوستت اومده بودی.
- اره. همون دختر خیاطه که سراغش رو گرفتید.
جوان چشم به شعلهی بیرمق آتش دوخت و گفت:" درسته!"
آرتمیس با پشت دست دهانش را پاک کرد و استخوان خرگوش را در ظرفی که باقی استخوانها در آن بودند قرار داد
- توی تمام سالهای تنهایی حوصلتون سر نمیرفت؟
- آدمیزاد عادت میکنه! هممون تنهاییم و پر از حرفایی هستیم که نمیتونیم به کسی بگیم؛ فقط با زیاده گویی از احساس کردنش فرار میکنیم.
- ولی آدم نیاز داره حرفاشو به یکی بگه.
- خوبه که یکیو داشته باشی. ولی اگه نداشته باشی فقط باید قبول کنی. حالا چی تو دلت مونده؟
- ینی چی؟
- وقتی آدما بی مقدمه از کسی چیزیو میپرسن؛ فقط میخوان راجع بش صحبت کنن. نه اینکه بشنون.
آرتمیس انگار که مچش را گرفته باشند بی هدف با چشمانش دیوارههای غار را پیمود و من من کنان گفت:" من... واقعا برام مهم بود..."
جوان خندید:" این چیز بدی نیست. آدمها اینجورین دیگه. راحت باش!"
- فقط فکر میکنم امروز همه چیزو خراب کردم.
جوان با گنگی سرش را تکان داد. آرتمیس اضافه کرد:" وقتی منو اینانا – همون دختر خیاط – داشتیم حرف میزدیم؛ من یه داستان احمقانه سر هم کردم که توش من یه پسر بودم و اون یه دختر. و خب همدیگه رو دوست داشتن. میدونی؟ مثل یه پسر و یه دختر."
جوان اخمی کرد و چشمانش ریز شدند.
- یعنی... تو و اینانا... در واقع... دوست هم نیستید؟
- چرا... دوست هستیم...ولی خب...
- عاشق همید؟
آرتمیس با صدای گرفته در حالیکه نفسش به سختی بالا میآمد افزود:" نمیدونم چه فکری میکنید. ولی واقعا قضیه اونجوری که فکر میکنید نیست."
جوان با آرامش دستش را به نشانهی ایست جلوی آرتمیس گرفت.
- الان توی این ماجرا دو تا اتفاق داره میافته. یکی اینکه شما همدیگه رو دوست دارید؛ به روش خودتون. و واقعا به کسی ربطی نداره. اینو دارم به عنوان کسی که زندگیش رو بخاطر حماقت مردم از دست داده میگم. حرفم قابل اطمینانه چون از سر شکم سیری نیست.
سپس کمی به سمت جلو خزید.
- اما مورد دوم. من متوجه یه سری چیزها شدم... واقعا فکر میکنی پسری؟
آرتمیس چهرهاش را با دستانش پوشاند و به هق هق افتاد.
- من هیچ فکری نمیکنم. من فقط دارم عذاب میکشم.
جوان دستش را روی شانهی وی گذاشت و با لحنی حامی گفت:" قرار نیست قضاوتت کنم. اگه میخوای جوابی پیدا کنیم باید به ماجرا مسلط باشیم."
- مشکل اینه که نمیدونم کیم. میدونم کی نیستم. وقتی حواسم نیست یجوری میرم پیش پسرا که انگار خودمم یه پسرم. همه میگن پیش میاد دخترا بخوان کارای پسرونه بکنن. میگن موقتیه. اما من مطمئنم همشون حتی وقتی بین پسران دخترن.
نفسش به سختی بالا میآید. جوان تکه پارچهای به او داد و پرسید:" میخوای بریم بیرون حرف بزنیم؟ بخاطر هوای تازه."
- همش احساس میکنم زیر پوستم یه زندگی لعنتی دیگه جریان داره. نه چیزی که اذیت کنه. انگار یه زندگی بیگناه که مثل من عذاب میکشه.
در حالیکه میلرزد به جوان خیره شد:" گاهی اوقات فکر میکنم اگر خودمو بکشم همه چی درست میشه. هم همه نفس راحت میکشن هم از چیزی که نیستم خلاص میشم... اما فکر اینکه زندگی ای که توی وجودمه و میخواد آزاد بشه هم میمیره جلومو میگیره.
جوان سر وی را به سینهاش فشرد:" میخوای برات یه داستان تعریف کنم؟" آرتمیس سرش را تکان داد.
- توی سالهای دور؛ جادوگری زندگی میکرد. این جادوگر همیشه آرزو داشت به سرزمینهای دوردست سفر کنه و جاهای مختلفی رو ببینه. اما هرچی که سنش بالا تر میرفت ناتوان تر میشد. بخاطر همین تصمیم گرفت تا به وسیله ی جادو؛ از طریق دیگران دنیا رو ببینه. وقتی که متوجه شد زن تاجر شهر حاملست؛ مراسم خاصی رو بجا آورد و بینایی خودش رو به کودک داد.
- چرا فقط بدن خودش رو سلامت نکرد تا دنیا رو بگرده؟
- بعضی چیزها اتفاق نمیافتن؛ و بعضی چیزهای دیگه اتفاق میافتن. گاهی فقط نمیشه... گاهش یهو میشه! اجازه هست ادامه بدم؟
آرتمیس بینیاش را محکم بالا کشید و گفت:"بفرمایید."
- پسر تاجر به مرور بزرگ شد. هر چی بزرگ تر میشد یهو چیزای عجیبی میدید. مثلا یهو وسط دشت مردی رو میدید که داره با اون میدوه. پسر نمیدونست چرا این چیزها رو میبینه. دوستاش یا مسخرش میکردن و یا ازش میترسیدن. پدر و مادرش هم بهش گفتن که دیگه نباید راجع به این چیزها حرف بزنه. ولی خب... به مرور پسر چیزهای بیشتری رو میدید. گاهی تو آینه تصویر مرد میانسالی رو میدید که خیلی ضعیف شده. اون پسر هیچوقت نفهمید چرا و چه چیزیو میبینه؛ ولی یاد گرفت باهاش کنار بیاد و حتی از داشتن دیدی به یک زندگی دیگه لذت ببره!
آرتمیس چهرهی سرخ شده اش را در هم کشید. شدت گریه شقیقه هایش را میفشرد.
- یعنی من باید از اینکه مردم بهم میگن دیوونه، شیطانی، یا هرزه لذت ببرم؟ یا از اینکه موجودی که نمیدونم موجود بیگناهیه یا هیولا میخواد پوستمو بشکافه؟
جوان عمیقاً در چشمانش که مویرگهای قرمز داخل آن ملتهب شده بود نگریست.
- من میگم تو فعلاً هیچ راهی برای بهبودی پیدا نکردی؛ از چیزی که هستی فرار نکن و فقط تجربش کن.
ادامه دارد...