MeteorBali
MeteorBali
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

تب سرد (قسمت نوزدهم و آخر)

... به مرور هشیاریش برمی­گشت و وحشت بی اختیاریش فریادی خفه را در گلویش ساطع می­کرد. نفس زنان به دست و پای خونین خود نگریست؛ اما نتوانست اختیارشان را دوباره بدست آورد. جیغ­هایی خفه از گلویش بیرون می­آمد. پرندگان وحشت زده با پرهای خونین از پرچین به آن سو می­پریدند و سر و صدا به راه می­انداختند. اما سر و صدای آن­ها در طنین دعای هنگام غروب آفتاب روحانیون در کوچه­ها و میدان اصلی گم می­شد.

عطش و التهاب او را مجاب کرد سنگ روی چاه را بلند کند؛ اما او توان آن را نداشت. با تمام هیکل نحیف خود نیمی از سنگ شکسته را از روی دریچه­ می­اندازد. آتش وجود آرتمیس با رطوبت خنکی که از چاه صورتش را نوازش می­کند در می­آمیزد. با خود اندیشید:" کاش یه راهی بود..."

در ابدیت پدیدار و خاموش شدن شهابی در آسمان ؛ هشیاری و جنون در وجودش با هم رقصیدند و یکی شدند. تخته سنگ را چون جان عزیزش در بر گرفت.

سرش را در چاه کرد. صدای ضجه­اش می­پیچید. "دیگه تمومه..." ایستاد و با آستینش اشک­هایش را پاک کرد. عمق چاه را کاوید اما تاریک و بی­انتها می­نمود. بدنش را در تاریکی مطلق رها کرد. حتی صدای خفیف شلپ، از گلوی چاه بیرون نیامد.

برای زنده ماندن دست و پا می­زد. پس از تقلای فراوان برای رسیدن به هوا؛ بدن سرد و ساکت او زیر لایه­ای از آب آرمید. صدای گنگ پرندگان آمیخته با دعای موبدان به گوش می­رسید و آخرین رگه­های پرتوی خورشید چشمانش را می­نواخت. دیگر هیچ نیازی به هوا نداشت. فاصله­ی یک وجبی خود را با زندگی پذیرفت و چشمانش را فروبست.

مادر برای برداشتن ظرف غذای پرندگان به سمت لانه آمد. اما به محض اینکه به سمت لانه ­پیچید خشکش زد. خون زیادی از لانه به سمت بیرون جاری شده و رد آن تا چاه می­رسد. پرهای پرندگان همه جا پراکنده بود و اثری از آن­ها نبود. گمان کرد شغال به لانه حمله کرده و فریاد زد:" کمک! کمک! شغال!"

همسایه­ها سر می­رسند. جوان رشید و برومندی که سه خانه­ آن طرف تر زندگی می­کرد مرغ خونینی آورد و گفت:" ظاهرا همه­شون رو نبرده. بچه­ها دارن بقیشونو جمع می­کنن." با سر به چاه اشاره کرد و پرسید:" چرا در چاه بازه؟"

جوان لنگه­ی دیگر سنگ روی چاه را به آرامی بر می­دارد و پدرش فانوسی به دست او می­دهد تا داخل چاه را بهتر ببیند. در همین حین پدر آرتمیس سراسیمه جمعیت را کنار می­زند و زنش را می­بیند که به دیوار خانه تکیه داده و زانو زده.

چشمان جوان گرد می­شود اما سعی می­کند خود را خونسرد نشان دهد. درنگ می­کند تا صدای صافی از گلویش خارج شود. رو به جمعیت می­گوید:" یه جوون تو چاه افتاده. کمک کنید درش بیاریم."

صدای تاسف از گوشه کنار جمعیت شنیده می­شود. مادر ناله می­کند:" آرتمیس؟؟؟"

مردان ده با کمک یکدیگر پسر را از چاه در می­آورند. جوان که تا کمر خیس شده؛ پسر را به آرامی کنار چاه می­گذارد. زمزمه­های تاسف بالا می­گیرد.

دور جسد جمع شدند تا هویتش را تشخیص دهند. موهای نیمه مجعد خیس روی پیشانی، لب­های ضخیم، و ابوهای پرپشت؛ با اینکه سرخی خون و کبودی خفگی رنگ رخش را تغییر داده بود اما کاملا به جوانی­های نجار می­مانست.

*******

اهالی ده روزها همه جا را در پی آرتمیس گشتند. پیدا شدن پسری دقیقا به شکل جوانی­های نجار و گم شدن دختر او دقیقا به طور هم­زمان؛ شایعات زیادی را به راه انداخته بود. چندین اعلان به ده­های اطراف فرستاده بودند و هیچ ­کس و کاری برای پسر پیدا نشد.

مادر از غم دختر نحیف شده بود. با این که بیش از سی و پنج سال نداشت؛ کمرش خمیده شد. موهای پدر از اینکه مردم می­گفتند پسر حتما فرزند نامشروع او بوده سفید شده بود و مشتری­هایش روز به روز کمتر می­شد. زمزمه­های کودکان که می­گفتند خانواده­ی آن­­ها نفرین شده­ست؛ برادر را تنها و غمگین کرده بود.

اینانا و مرد جوان کنار قبر پسر بی­نام و نشان ایستادند و به کپه­ی خاک خیره شدند. نور خورشید مایل می­تابید و به چشمانشان یورش می­برد. اینانا دماغش را بالا کشید و با صدایی لرزان گفت:" ما کشتیمش!"

مرد جوان دست اینانا را در دست فشرد. بدون اینکه از قبر چشم بردارد گفت:" کار بیشتری از دستمون بر نمیومد. فکر می­کنم حداقل آخرش به چیزی که می­خواست رسید."


پایان

نوجوانجادوگریداستاناجتماعی
نوشته‌های علمیِ من در ?? https://t.me/meteorjournal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید