... به مرور هشیاریش برمیگشت و وحشت بی اختیاریش فریادی خفه را در گلویش ساطع میکرد. نفس زنان به دست و پای خونین خود نگریست؛ اما نتوانست اختیارشان را دوباره بدست آورد. جیغهایی خفه از گلویش بیرون میآمد. پرندگان وحشت زده با پرهای خونین از پرچین به آن سو میپریدند و سر و صدا به راه میانداختند. اما سر و صدای آنها در طنین دعای هنگام غروب آفتاب روحانیون در کوچهها و میدان اصلی گم میشد.
عطش و التهاب او را مجاب کرد سنگ روی چاه را بلند کند؛ اما او توان آن را نداشت. با تمام هیکل نحیف خود نیمی از سنگ شکسته را از روی دریچه میاندازد. آتش وجود آرتمیس با رطوبت خنکی که از چاه صورتش را نوازش میکند در میآمیزد. با خود اندیشید:" کاش یه راهی بود..."
در ابدیت پدیدار و خاموش شدن شهابی در آسمان ؛ هشیاری و جنون در وجودش با هم رقصیدند و یکی شدند. تخته سنگ را چون جان عزیزش در بر گرفت.
سرش را در چاه کرد. صدای ضجهاش میپیچید. "دیگه تمومه..." ایستاد و با آستینش اشکهایش را پاک کرد. عمق چاه را کاوید اما تاریک و بیانتها مینمود. بدنش را در تاریکی مطلق رها کرد. حتی صدای خفیف شلپ، از گلوی چاه بیرون نیامد.
برای زنده ماندن دست و پا میزد. پس از تقلای فراوان برای رسیدن به هوا؛ بدن سرد و ساکت او زیر لایهای از آب آرمید. صدای گنگ پرندگان آمیخته با دعای موبدان به گوش میرسید و آخرین رگههای پرتوی خورشید چشمانش را مینواخت. دیگر هیچ نیازی به هوا نداشت. فاصلهی یک وجبی خود را با زندگی پذیرفت و چشمانش را فروبست.
مادر برای برداشتن ظرف غذای پرندگان به سمت لانه آمد. اما به محض اینکه به سمت لانه پیچید خشکش زد. خون زیادی از لانه به سمت بیرون جاری شده و رد آن تا چاه میرسد. پرهای پرندگان همه جا پراکنده بود و اثری از آنها نبود. گمان کرد شغال به لانه حمله کرده و فریاد زد:" کمک! کمک! شغال!"
همسایهها سر میرسند. جوان رشید و برومندی که سه خانه آن طرف تر زندگی میکرد مرغ خونینی آورد و گفت:" ظاهرا همهشون رو نبرده. بچهها دارن بقیشونو جمع میکنن." با سر به چاه اشاره کرد و پرسید:" چرا در چاه بازه؟"
جوان لنگهی دیگر سنگ روی چاه را به آرامی بر میدارد و پدرش فانوسی به دست او میدهد تا داخل چاه را بهتر ببیند. در همین حین پدر آرتمیس سراسیمه جمعیت را کنار میزند و زنش را میبیند که به دیوار خانه تکیه داده و زانو زده.
چشمان جوان گرد میشود اما سعی میکند خود را خونسرد نشان دهد. درنگ میکند تا صدای صافی از گلویش خارج شود. رو به جمعیت میگوید:" یه جوون تو چاه افتاده. کمک کنید درش بیاریم."
صدای تاسف از گوشه کنار جمعیت شنیده میشود. مادر ناله میکند:" آرتمیس؟؟؟"
مردان ده با کمک یکدیگر پسر را از چاه در میآورند. جوان که تا کمر خیس شده؛ پسر را به آرامی کنار چاه میگذارد. زمزمههای تاسف بالا میگیرد.
دور جسد جمع شدند تا هویتش را تشخیص دهند. موهای نیمه مجعد خیس روی پیشانی، لبهای ضخیم، و ابوهای پرپشت؛ با اینکه سرخی خون و کبودی خفگی رنگ رخش را تغییر داده بود اما کاملا به جوانیهای نجار میمانست.
*******
اهالی ده روزها همه جا را در پی آرتمیس گشتند. پیدا شدن پسری دقیقا به شکل جوانیهای نجار و گم شدن دختر او دقیقا به طور همزمان؛ شایعات زیادی را به راه انداخته بود. چندین اعلان به دههای اطراف فرستاده بودند و هیچ کس و کاری برای پسر پیدا نشد.
مادر از غم دختر نحیف شده بود. با این که بیش از سی و پنج سال نداشت؛ کمرش خمیده شد. موهای پدر از اینکه مردم میگفتند پسر حتما فرزند نامشروع او بوده سفید شده بود و مشتریهایش روز به روز کمتر میشد. زمزمههای کودکان که میگفتند خانوادهی آنها نفرین شدهست؛ برادر را تنها و غمگین کرده بود.
اینانا و مرد جوان کنار قبر پسر بینام و نشان ایستادند و به کپهی خاک خیره شدند. نور خورشید مایل میتابید و به چشمانشان یورش میبرد. اینانا دماغش را بالا کشید و با صدایی لرزان گفت:" ما کشتیمش!"
مرد جوان دست اینانا را در دست فشرد. بدون اینکه از قبر چشم بردارد گفت:" کار بیشتری از دستمون بر نمیومد. فکر میکنم حداقل آخرش به چیزی که میخواست رسید."
پایان