بخش سوم
پدر تمام سعی خود را میکند منطقی به نظر برسد. اما نفسهای آتشینش سوراخهای دماغش را گشاد کرده و از لابهلای غرش سخن میگوید.
- بالاخره که باید ازدواج کنی. مردم چی میگن؟ هر چی زمانش رو به عقب بندازی دیگه کسی نمیاد بگیرتت.
- اما من نمی-...
پدر که دیگر نمیخواهد خشم خود را پنهان کند، درحالیکه ساعدش را به سمت کوزه برمیگرداند، آن را برداشته و از کنار سر آرتمیس که حالا شانزده سال داشت به دیوار کاه گلی پشت او میکوبد. وحشت ناشی از ماندن بین دیوار زبر و زمخت و دستان بزرگ و قدرمتند پینه بستهی پدر، لرزه ای را در وجودش به جریان انداخت.
دختر سرش را با دستانش میپوشاند اما پدر با دستهای آفتاب سوخته و زمخت خود گردن دختر را در دست فشرده و سر او را به دیوار میکوبد. دور دهان پدر کف ایجاد شده.
- یا با این پسره میری زیر یک سقف، یا گورت رو توی چاه پشت خونه جا میدم. دختری که باعث حرف مردم پشت نام و نشون من باشه بهتره جسدش عزیز تره.
چهرهی دختر سرخ شده و تقلا میکند. با خود اندیشید:" کاش همین الان بمیرم و همه چی تموم شه!"
برادر گوشهی لباس پدر را کشید و مویه کنان گفت:" بابا... توروخدا نکشش!"
مادر ضجه میزد و برای بخشش جان دختر التماس میکند:"تورو خدا... کشتیش!" در حالیکه روی زمین افتاده به سمت پای پدر میخزد و گوشهی شلوار خاکی وی را میگیرد.
- غلط کرد... به جوونیش رحم کن...
پدر گویی مگسی را میپراند، با لگدی مادر را پس زد. سپس چشمانش را بسته، با یک نفس عمیق گردن کبود فرزند را رها میکند.
آرتمیس بریده بریده مینالد:" ازدواج میکنم. ازدواج میکنم."
صدای هق هق مادر که دوزانو روی زمین نشسته و از ترس و اندوه دستهاش را روی سر گذاشته، در خود جمع شده تنها صدای خانه است. برادر دستانش را دور پای پدر حلقه کرده و صورت خود را به لباس وی میفشارد.
پدر به دیوار تکیه میدهد. با استیصال زانوانش را جمع میکند و روی زمین چمباتمه میزند. سپس با صدایی که بخاطر احساس عجز پس از فریاد گرفته میگوید:" آخه من چه گناهی کردم؟ چه نون حرومی برات آوردم؟ یک عمر نجاری کردم، شرافتمند زندگی کردم، دزدی نکردم، هیزی نکردی. تو از کجا افتادی تو دامن من؟"
آرتمیس که سستی وحشت زانوانش را خالی کرده، روی یک زانو میافتد و دیگر نه چیزی میبیند و نه میشنود. نمیتواند چیزی بفهمد. تنها حس میکند چیزی روی گونه اش قرار گرفته. و با صدای خفیفی که از گلویش بیرون آمد روی زمین بیهوش میشود.
**************
مادر از کنار هیزمهای بر افروختهی داخل حیاط داد میزند:" آرتمیس! من دستم بنده که زبالهها رو بسوزونم. برو به مرغ و خروسها غذا بده."
آرتمیس با چهرهای بی حالت و پشتی خمیده از اتاق بیرون میآید. ثانیهای روی پلهها مکث کرد. به زبانههای آتش که قلب تاریک و روشن افق را میشکافتند و دانههای خاکستر بر افروخته را به اطراف میپاشیدند نگریست. بدون کوچکترین واکنشی غذای پرندگان را در گوشهی حیاط کوچک آماده کرد و به سمت لانهی مرغ و خروسها که در پشت خانه بود رفت.
مرغ و خروس و جوجهها تا متوجه غذا شدند دور او حلقه زدند. آرتمیس دولا شد تا ظرف را داخل لانه بگذارد. چشمش به باریکههای سحر آمیز نور که از پنجرهی کوچک لانه به داخل سرازیر میشدند خورد. به آرامی ظرف را روی زمین گذاشت و دولا دولا به داخل لانه خزید.
لانه یک اتاق کاه گلی بود که ارتفاعش به نصف قد انسان میرسید. داخل لانه دور تا دور –بجز مقابل در که آرتمیس آنجا چمباتمه زده بود- طبقههایی پوشیده از کاه داشت. یک پنجرهی کوچک شیشهای روی دیوار مقابل او بود که گوشهی آن یک ترک سرتا سری داشت و از پر و خرده گندم و آب کدر شده بود.
دنیا به بن بستی سرد و سنگی رسیده بود. خنکای هوا با آتش زیر پوستش در میآمیخت. کالبد او برای این جدال زیادی کوچک بود؛ حتی کوچک تر از این لانه.
بوی نامطبوع فضولات پرندگان وذراتی که در باریکهی نور میرقصیدند نفس کشیدن را برایش دشوار میکردند. اما او سالها شیرهای غلیظ و چسبناک را در ریههایش حمل میکرد.
انگشتانش را به سمت پنجره کشید و آن را لمس کرد. انقباضی وجودش را فرا گرفت؛ چشمها و لبهایش را بههم فشرد و با ضربهای، شیشهی ترک خورده را از قاب گلی جدا کرد. تکهی کوچکتر به برون، و تکهی بزرگتر به داخل، روی تکهای پوشال فرو افتاد. چشمانش را باز کرد و مسحور، درحالیکه سرش را روی شانهاش خم کرده بود تکه شیشه را نوازش کرد.
نبض وحشیانهای در وجودش رخنه میکرد. انقباض عضلات شکمش او را به تهوع میانداخت. گویی هیولایی در درونش پرورش یافته بود و حالا داشت پوستش را میشکافت. اندیشید:" باید قال قضیه رو بکنم."
انگشتانش خارج از کنترل به تکه شیشه چنگ انداختند. خون از کف دستش به سمت مچش سرازیر شد. قطرات قرمز آمیخته با خاک و دانهی مرغ با نبض رگش بالا و پایین میرفتند. تکه شیشه را تا پیشانی بالا آورد و با ضربهای از زیر مچ تا انتهای ساعت خط عمیقی کشید. زیر پوست شکافته، لایهی خونین و نبض داری نمایان بود و تقلا میکرد.
آرتمیس ناباورانه چندین شکاف روی جای جای بدنش ایجاد کرد. جوی خون از درب لانه به بیرون جاری شد و سر و صدای مرغ و خروسها را بلند کرد. حرارتی جانکاه سراسر وجودش را در آغوش گرفته بود. بیحال به بیرون لانه خزید و و دولادولا خودش را به لبهی چاه سنگی خانه که ارتفاع لبهی آن به کمرش میرسید رساند. روی چاه سنگی دایرهای که از وسط دو نیم شده بود قرار داشت.
ادامه دارد...