ویرگول
ورودثبت نام
MeteorBali
MeteorBali
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

تب سرد (قسمت هجدهم)

بخش سوم

پدر تمام سعی خود را می­کند منطقی به نظر برسد. اما نفس­های آتشینش سوراخ­های دماغش را گشاد کرده و از لا­به­لای غرش سخن می­گوید.

- بالاخره که باید ازدواج کنی. مردم چی می­گن؟ هر چی زمانش رو به عقب بندازی دیگه کسی نمیاد بگیرتت.

- اما من نمی­-...

پدر که دیگر نمی­خواهد خشم خود را پنهان کند، درحالیکه ساعدش را به سمت کوزه برمی­گرداند، آن را برداشته و از کنار سر آرتمیس که حالا شانزده سال داشت به دیوار کاه گلی پشت او می­کوبد. وحشت ناشی از ماندن بین دیوار زبر و زمخت و دستان بزرگ و قدرمتند پینه بسته­ی پدر، لرزه ای را در وجودش به جریان انداخت.

دختر سرش را با دستانش می­پوشاند اما پدر با دست­های آفتاب سوخته و زمخت خود گردن دختر را در دست فشرده و سر او را به دیوار می­کوبد. دور دهان پدر کف ایجاد شده.

- یا با این پسره می­ری زیر یک سقف، یا گورت رو توی چاه پشت خونه جا می­دم. دختری که باعث حرف مردم پشت نام و نشون من باشه بهتره جسدش عزیز تره.

چهره­ی دختر سرخ شده و تقلا می­کند. با خود اندیشید:" کاش همین الان بمیرم و همه چی تموم شه!"

برادر گوشه­ی لباس پدر را کشید و مویه کنان گفت:" بابا... توروخدا نکشش!"

مادر ضجه می­زد و برای بخشش جان دختر التماس می­کند:"تورو خدا... کشتیش!" در حالیکه روی زمین افتاده به سمت پای پدر می­خزد و گوشه­ی شلوار خاکی وی را می­گیرد.

- غلط کرد... به جوونیش رحم کن...

پدر گویی مگسی را می­پراند، با لگدی مادر را پس زد. سپس چشمانش را بسته، با یک نفس عمیق گردن کبود فرزند را رها می­کند.

آرتمیس بریده بریده می­نالد:" ازدواج می­کنم. ازدواج می­کنم."

صدای هق هق مادر که دوزانو روی زمین نشسته و از ترس و اندوه دست­هاش را روی سر گذاشته، در خود جمع شده تنها صدای خانه است. برادر دستانش را دور پای پدر حلقه کرده و صورت خود را به لباس وی می­فشارد.

پدر به دیوار تکیه می­دهد. با استیصال زانوانش را جمع می­کند و روی زمین چمباتمه می­زند. سپس با صدایی که بخاطر احساس عجز پس از فریاد گرفته می­گوید:" آخه من چه گناهی کردم؟ چه نون حرومی برات آوردم؟ یک عمر نجاری کردم، شرافتمند زندگی کردم، دزدی نکردم، هیزی نکردی. تو از کجا افتادی تو دامن من؟"

آرتمیس که سستی وحشت زانوانش را خالی کرده، روی یک زانو میافتد و دیگر نه چیزی می­بیند و نه می­شنود. نمی­تواند چیزی بفهمد. تنها حس می­کند چیزی روی گونه اش قرار گرفته. و با صدای خفیفی که از گلویش بیرون آمد روی زمین بیهوش می­شود.

**************

مادر از کنار هیزم­های بر افروخته­ی داخل حیاط داد می­زند:" آرتمیس! من دستم بنده که زباله­ها رو بسوزونم. برو به مرغ و خروس­ها غذا بده."

آرتمیس با چهره­ای بی حالت و پشتی خمیده از اتاق بیرون می­آید. ثانیه­ای روی پله­ها مکث کرد. به زبانه­های آتش که قلب تاریک و روشن افق را می­شکافتند و دانه­های خاکستر بر افروخته را به اطراف می­پاشیدند نگریست. بدون کوچکترین واکنشی غذای پرندگان را در گوشه­ی حیاط کوچک آماده کرد و به سمت لانه­ی مرغ و خروس­ها که در پشت خانه بود رفت.

مرغ و خروس و جوجه­ها تا متوجه غذا شدند دور او حلقه زدند. آرتمیس دولا شد تا ظرف را داخل لانه بگذارد. چشمش به باریکه­های سحر آمیز نور که از پنجره­ی کوچک لانه به داخل سرازیر می­شدند خورد. به آرامی ظرف را روی زمین گذاشت و دولا دولا به داخل لانه خزید.

لانه یک اتاق کاه گلی بود که ارتفاعش به نصف قد انسان می­رسید. داخل لانه دور تا دور –بجز مقابل در که آرتمیس آنجا چمباتمه زده بود- طبقه­هایی پوشیده از کاه داشت. یک پنجره­ی کوچک شیشه­ای روی دیوار مقابل او بود که گوشه­ی آن یک ترک سرتا سری داشت و از پر و خرده گندم و آب کدر شده بود.

دنیا به بن بستی سرد و سنگی رسیده بود. خنکای هوا با آتش زیر پوستش در می­آمیخت. کالبد او برای این جدال زیادی کوچک بود؛ حتی کوچک تر از این لانه.

بوی نامطبوع فضولات پرندگان وذراتی که در باریکه­ی نور می­رقصیدند نفس کشیدن را برایش دشوار می­کردند. اما او سال­ها شیره­ای غلیظ و چسبناک را در ریه­هایش حمل می­کرد.

انگشتانش را به سمت پنجره کشید و آن را لمس کرد. انقباضی وجودش را فرا گرفت؛ چشم­ها و لب­هایش را به­هم فشرد و با ضربه­ای، شیشه­ی ترک خورده را از قاب گلی جدا کرد. تکه­ی کوچک­تر به برون، و تکه­ی بزرگ­تر به داخل، روی تکه­ای پوشال فرو افتاد. چشمانش را باز کرد و مسحور، درحالیکه سرش را روی شانه­اش خم کرده بود تکه شیشه را نوازش کرد.

نبض وحشیانه­ای در وجودش رخنه می­کرد. انقباض عضلات شکمش او را به تهوع می­انداخت. گویی هیولایی در درونش پرورش یافته بود و حالا داشت پوستش را می­شکافت. اندیشید:" باید قال قضیه رو بکنم."

انگشتانش خارج از کنترل به تکه شیشه چنگ انداختند. خون از کف دستش به سمت مچش سرازیر شد. قطرات قرمز آمیخته با خاک و دانه­ی مرغ با نبض رگش بالا و پایین می­رفتند. تکه شیشه را تا پیشانی بالا آورد و با ضربه­ای از زیر مچ تا انتهای ساعت خط عمیقی کشید. زیر پوست شکافته، لایه­ی خونین و نبض داری نمایان بود و تقلا می­کرد.

آرتمیس ناباورانه چندین شکاف روی جای جای بدنش ایجاد کرد. جوی خون از درب لانه به بیرون جاری شد و سر و صدای مرغ و خروس­ها را بلند کرد. حرارتی جانکاه سراسر وجودش را در آغوش گرفته بود. بی­حال به بیرون لانه خزید و و دولا­دولا خودش را به لبه­ی چاه سنگی خانه که ارتفاع لبه­ی آن به کمرش می­رسید رساند. روی چاه سنگی دایره­ای که از وسط دو نیم شده بود قرار داشت.

ادامه دارد...

اساطیرینوجوانجادوگریاجتماعیداستان
نوشته‌های علمیِ من در ?? https://t.me/meteorjournal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید