... آرتمیس روی سنگ بزرگی که دهانهی چاه را پوشانده بود نشست و چهرهاش را با دستانش پوشاند. مرغ و خروسها بی هدف دور خود میچرخیدند و گهگاه با تعجب مستقیم در چشمان وی میمگریستند.
هر لحظه که میگذشت؛ فرصتش برای بلعیدن عواطف خود کوتاه تر میشد و این خود او را ملتهب مینمود. با استیصال کنار چاه در خود گلوله شد و حق حق خفیفی سر داد. بی آنکه حتی قطرهای اشک بریزد.
بلافاصله با چهرهای بیتفاوت به پیوند باغ و دامنهی تپه در افق خیره شد. مرغی به او نزدیک شد و با نوک خود، گوشهی شلوار وی را کشید. سپس روی وی پرید و شروع به سر و صدا کرد. آرتمیس نیز غرشی خفیف سر داد و با لگد او را به گوشهای پرت کرد.
درد شدیدی سراسر وجود آرتمیس را در بر گرفت. قلبش به سینهاش میکوبید و گویی سیلی از اسید را به سراسر بدن وی جاری میساخت. نفسهایش مانند زهری مهلک به درون ریهاش یورش میبردند
بی صدا ضجه میزد. تمام عضلاتش دچار گرفتگی شدیدی شده. با صورت و دستهای نیمهجانش خنکای زمین را بلعید.
صدای نفسهای خشک و تیز آرتمیس تنها صدایی بود که قلب شب را میشکافت. با هر دم، کمی از خاک را فرو میداد و در هر باز دم، غبار افراشته شده دیدش را تار میکرد. اندیشید که اگر هم اکنون بمیرد کسی تا ساعتها متوجه نخواهد شد.
سرمای شب زمستانی در وجود تبدارش رخنه کرد؛ تخته سنگ را سخت در آغوش گرفت و سرش را به آن تکیه داد. در حالیکه بدون اشک میگریست، شقیقهی خود را به تخته سنگ میسایید و ناله سر میداد.
همراه با صدای در با بیحالی به سمت حیاط رفت تا به پدر خوشامد بگوید. حساب زمان از دستش در رفته بود. گویی ساعتها بیحرکت به تخته سنگ تیکه داده بود.
پدر بدون آنکه به سوی آرتمیس بنگرد سری تکان داد و راه خانه را در پیش گرفت. با گشوده شدن درب خانه؛ موجی از سرما به درون خانه فرو ریخت. پدر کلاهش را از سر برداشت و دستی به سر پسرش که با شوق و ترس به سمت او دویده بود کشید.
مادر راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و پدر پس از گذاشتن عبایش روی آویز به سمت کرسی رفت. درحالیکه جورابهایش را که محکم به دور پایش پیچیده شده بود و تا ساق پایش امتداد مییافت را در میآورد؛ به پسر اشاره کرد و گفت:" بیا یکم پای باباتو بمال خستگیش دراد."
پسر به سمت پدر خیز برداشت. آرتمیس به آرامی گفت:" من هم ظرف آب گرم میآرم." و به سمت آشپزخانه رفت.
پدر درحالیکه پاهای متورمش را در آب گرم فرو میبرد زمزمه کرد:" گاهی بهت امیدوار میشم. اما بلافاصله بهم ثابت میکنی اشتباه میکردم." پس از درنگی، پاسخش را در چهرهی آرتمیس جویا شد. بجز اندوه و ضعف چیزی نیافت.
- چرا رنگ این بچه پریده؟
مادر بلافاصله از آشپزخانه به اتاق سرک کشید و پاسخ داد:" آقا کجاش رنگ پریدست؟ شاخ شمشاده!"
پدر غرید:" ضعیفه دختره رو میگم!"
مادر خیزی به عقب برداشت
- ببخشید. نمیدونم. حالش که خوب بود.
پدر پای چپش را از ظرف بیرون آورد و روی حوله گذاشت؛ آرتمیس که حلقهی ضخیم اشک جلوی دیدگانش را گرفته بود، پای پدر را داخل حوله پیچید. سپس پدر پای دیگر را در آب فرو برد
- اگه زرد و ضعیف بمونه مردم میگن عیبی داره! اون وقت هیچکس نمیگیرتش.
از زیر ابروهای ضخیمش سرتاپای آرتمیس را برانداز کرد و ادامه داد:" گرچه اگر به خلو چل بازیاش ادامه بده فرقی نمیکنه.
*******
اینانا دامن رنگارنگش را روی زیرانداز گسترده بود. دست راستش را ستون بدن کرد و دست چپش را روی گونهی لطیف آرتمیس که سرش را روی پای او گذاشته بود قرار داد.
رد پای بهار کم کم از دل زمین میخروشید. مهی رقیق افق جاده را سحر آمیز، و عطر خنک و مطلوبی به فضا میبخشید. آرتمیس درحالیکه با انگشتان اینانا بازی میکرد؛ گهگاه در میان ابرها غرق در افکار خود میشد و گهگاه راز دل را تسلیم اینانا میکرد.
زمین سرد بود. گویی برای در آغوش کشیدن شبنمها حتی نیاز نبود دست خود را دراز کنند. مصاحبت محقر و کوتاه بود؛ اما کدام ارباب میتواند روی تخته سنگ سردی با کمی نان شیرین شده و آّب، و عطر خنک و مرطوب علفزاری که دارد جانی دوباره مییابد، در معیشت یگانه رفیق دلبندش جهان را از خندههای خود آکنده کند؟ آنها خوشبخت بودند. خوشبخت بودند زیرا تنها هرآنچه بدان نیاز داشتند در اختیارشان بود.
آرتمیس دست اینانا را به سمت صورت خود کشید. اینانا جا خورد و سعی کرد دستش را به عقب بکشد؛ اما سریعا از این کار خودداری نمود. آرتمیس نفس عمیقی در میان انگشتان خنک و ظریف وی کشید و گفت:" دستات بوی یاس چیده نشده میدن."
اینانا پوزخندی زد و پاسخ داد:" دیوونه!"
آرتمیس چشمان مستش را روی هم گذاشت.
- دیوونهی خالی نه! هر دیوونهای صاحاب داره... امروز فهمیدم یاس هم آدمو مست میکنه!
- تو اگه این زبونو نداشتی چیکار میکردی؟
- با زبون اشاره بهت حالی میکردم دوسِت دارم!
اینانا انگشتانش را روی مژههای پرپشت آرتمیس کشید و گفت:" کاش میدونستم توی ذهنت چی میگذره!"
نشئگی صدای آرتمیس به شور بدل شد و پاسخ داد:" خب در واقع تو و چیزای مربوط به تو."
- مثلا چی؟
- مثلا اینکه کاش پیرزن قصه گوی داستان ما همینجا بفهمه که نوههاش خوابیدن، دستی به سرشون بکشه و کتاب رو ببنده.
اینانا با همان لبخند مهربان نفس عمیقی کشید و نگاه مخمورش را از چشمان آرتمیس به آسمان دوخت.
آرتمیس انگشتانش را روی مچ سفید و نرم اینانا کشید و به آرامی به سمت ساعدش پیش رفت. اینانا به سرعت دستش را پس کشید و در همین هنگام؛ آستین رنگارنگ اینانا بالا رفت.
آرتمیس تظاهر کرد خراشهای روی ساعد وی را ندیده و پرسید:" چی شد؟"
اینانا من من کنان به لحظات چنگ میزد تا پاسخی بیابد. جواب داد:" قلقلکم میاد!"
- هر کمکی خواستی میتونی روم حساب کنی.
- ممنونم.
- جدی میگم.
سرمای لحن اینانا به چهرهی آرتمیس تاخت:"منم جدی ممنونم!"
آرتمیس بلند شد و نشست:" میوه میخوری؟"
- آره فکر خوبیه.
- من کار اشتباهی کردم؟
اینانا درحالیکه نگاه سرگردانش را داخل کیسهی میوهها میگرداند لبخندی تصنعی زد و زیر لب گفت:" نه دیوونه. همهچی که تقصیر تو نیست!"
آرتمیس سرش را به سمت آسمان بلند کرد و نفس عمیقی کشید
- ولی فکر کنم بابت «بودن»م مقصرم!
- فکر کنم باید حرفمو عوض کنم... همه چی «درباره»ی تو نیست!
- اما من خودخواه نیستم.
- درسته! نیستی. اما فکر میکنی تو مظلوم ترین آدم روی کره ی زمینی. فکر میکنی فقط تو درد میکشی و بقیه یا باعث این بدبختین یا وظیفه دارن حالتو خوب کنن بدن.
لحن اینانا خشک و تیز شد. به کلی کیسه را فراموش کرد و چشم در چشم آرتمیس دوخت. لحظاتی را در سکوت گذراندند.
اشک در چشمان آرتمیس حلقه زد و گفت:" ببخشید... فکر نمیکردم اینجوری باشه."
- متاسفم... منظور بدی نداشتم. بیا فقط برگردیم خونه!
- فکر خوبیه.
تمامی راه برگشت در سکوتی جانکاه سپری شد. حتی صدای پرندگان و سگهای ولگرد به فریادهای گوش خراش میمانست. راه بیپایان بود و زمان چون لاکپشت پیری حوصلهی گذر نداشت.
ادامه دارد...