MeteorBali
MeteorBali
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

تب سرد (قسمت هفدهم)

... آرتمیس روی سنگ بزرگی که دهانه­ی چاه را پوشانده بود نشست و چهره­اش را با دستانش پوشاند. مرغ و خروس­ها بی هدف دور خود می­چرخیدند و گهگاه با تعجب مستقیم در چشمان وی می­مگریستند.

هر لحظه که می­گذشت؛ فرصتش برای بلعیدن عواطف خود کوتاه تر می­شد و این خود او را ملتهب می­نمود. با استیصال کنار چاه در خود گلوله شد و حق حق خفیفی سر داد. بی آنکه حتی قطره­ای اشک بریزد.

بلافاصله با چهره­ای بی­تفاوت به پیوند باغ و دامنه­ی تپه در افق خیره شد. مرغی به او نزدیک شد و با نوک خود، گوشه­ی شلوار وی را کشید. سپس روی وی پرید و شروع به سر و صدا کرد. آرتمیس نیز غرشی خفیف سر داد و با لگد او را به گوشه­ای پرت کرد.

درد شدیدی سراسر وجود آرتمیس را در بر گرفت. قلبش به سینه­اش می­کوبید و گویی سیلی از اسید را به سراسر بدن وی جاری می­ساخت. نفس­هایش مانند زهری مهلک به درون ریه­اش یورش می­بردند

بی صدا ضجه می­زد. تمام عضلاتش دچار گرفتگی شدیدی شده. با صورت و دست­های نیمه­جانش خنکای زمین را ­بلعید.

صدای نفس­های خشک و تیز آرتمیس تنها صدایی بود که قلب شب را می­شکافت. با هر دم، کمی از خاک را فرو می­داد و در هر باز دم، غبار افراشته شده دیدش را تار می­کرد. اندیشید که اگر هم اکنون بمیرد کسی تا ساعت­ها متوجه نخواهد شد.

سرمای شب زمستانی در وجود تبدارش رخنه کرد؛ تخته سنگ را سخت در آغوش گرفت و سرش را به آن تکیه داد. در حالیکه بدون اشک می­گریست، شقیقه­ی خود را به تخته سنگ می­سایید و ناله سر می­داد.

همراه با صدای در با بی­حالی به سمت حیاط رفت تا به پدر خوشامد بگوید. حساب زمان از دستش در رفته بود. گویی ساعت­ها بی­حرکت به تخته سنگ تیکه داده بود.

پدر بدون آنکه به سوی آرتمیس بنگرد سری تکان داد و راه خانه را در پیش گرفت. با گشوده شدن درب خانه؛ موجی از سرما به درون خانه فرو ریخت. پدر کلاهش را از سر برداشت و دستی به سر پسرش که با شوق و ترس به سمت او دویده بود کشید.

مادر راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و پدر پس از گذاشتن عبایش روی آویز به سمت کرسی رفت. درحالیکه جوراب­هایش را که محکم به دور پایش پیچیده شده بود و تا ساق پایش امتداد می­یافت را در می­آورد؛ به پسر اشاره کرد و گفت:" بیا یکم پای باباتو بمال خستگیش دراد."

پسر به سمت پدر خیز برداشت. آرتمیس به آرامی گفت:" من هم ظرف آب گرم می­آرم." و به سمت آشپزخانه رفت.

پدر درحالیکه پاهای متورمش را در آب گرم فرو می­برد زمزمه کرد:" گاهی بهت امیدوار می­شم. اما بلافاصله بهم ثابت می­کنی اشتباه می­کردم." پس از درنگی، پاسخش را در چهره­ی آرتمیس جویا شد. بجز اندوه و ضعف چیزی نیافت.

- چرا رنگ این بچه پریده؟

مادر بلافاصله از آشپزخانه به اتاق سرک کشید و پاسخ داد:" آقا کجاش رنگ پریدست؟ شاخ شمشاده!"

پدر غرید:" ضعیفه دختره رو می­گم!"

مادر خیزی به عقب برداشت

- ببخشید. نمی­دونم. حالش که خوب بود.

پدر پای چپش را از ظرف بیرون آورد و روی حوله گذاشت؛ آرتمیس که حلقه­ی ضخیم اشک جلوی دیدگانش را گرفته بود، پای پدر را داخل حوله پیچید. سپس پدر پای دیگر را در آب فرو برد

- اگه زرد و ضعیف بمونه مردم می­گن عیبی داره! اون وقت هیچکس نمی­گیرتش.

از زیر ابروهای ضخیمش سرتاپای آرتمیس را برانداز کرد و ادامه داد:" گرچه اگر به خلو چل بازیاش ادامه بده فرقی نمی­کنه.

*******

اینانا دامن رنگارنگش را روی زیرانداز گسترده بود. دست راستش را ستون بدن کرد و دست چپش را روی گونه­ی لطیف آرتمیس که سرش را روی پای او گذاشته بود قرار داد.

رد پای بهار کم کم از دل زمین می­خروشید. مهی رقیق افق جاده را سحر آمیز، و عطر خنک و مطلوبی به فضا می­بخشید. آرتمیس درحالیکه با انگشتان اینانا بازی می­کرد؛ گهگاه در میان ابرها غرق در افکار خود می­شد و گهگاه راز دل را تسلیم اینانا می­کرد.

زمین سرد بود. گویی برای در آغوش کشیدن شبنم­ها حتی نیاز نبود دست خود را دراز کنند. مصاحبت محقر و کوتاه بود؛ اما کدام ارباب می­تواند روی تخته سنگ سردی با کمی نان شیرین شده و آّب، و عطر خنک و مرطوب علفزاری که دارد جانی دوباره می­یابد، در معیشت یگانه رفیق دلبندش جهان را از خنده­های خود آکنده کند؟ آن­ها خوشبخت بودند. خوشبخت بودند زیرا تنها هر­آنچه بدان نیاز داشتند در اختیارشان بود.

آرتمیس دست اینانا را به سمت صورت خود کشید. اینانا جا خورد و سعی کرد دستش را به عقب بکشد؛ اما سریعا از این کار خودداری نمود. آرتمیس نفس عمیقی در میان انگشتان خنک و ظریف وی کشید و گفت:" دستات بوی یاس چیده نشده می­دن."

اینانا پوزخندی زد و پاسخ داد:" دیوونه!"

آرتمیس چشمان مستش را روی هم گذاشت.

- دیوونه­ی خالی نه! هر دیوونه­ای صاحاب داره... امروز فهمیدم یاس هم آدمو مست می­کنه!

- تو اگه این زبونو نداشتی چیکار می­کردی؟

- با زبون اشاره بهت حالی می­کردم دوسِت دارم!

اینانا انگشتانش را روی مژه­های پرپشت آرتمیس کشید و گفت:" کاش می­دونستم توی ذهنت چی می­گذره!"

نشئگی صدای آرتمیس به شور بدل شد و پاسخ داد:" خب در واقع تو و چیزای مربوط به تو."

- مثلا چی؟

- مثلا اینکه کاش پیرزن قصه گوی داستان ما همین­جا بفهمه که نوه­هاش خوابیدن، دستی به سرشون بکشه و کتاب رو ببنده.

اینانا با همان لبخند مهربان نفس عمیقی کشید و نگاه مخمورش را از چشمان آرتمیس به آسمان دوخت.

آرتمیس انگشتانش را روی مچ سفید و نرم اینانا کشید و به آرامی به سمت ساعدش پیش رفت. اینانا به سرعت دستش را پس کشید و در همین هنگام؛ آستین رنگارنگ اینانا بالا رفت.

آرتمیس تظاهر کرد خراش­های روی ساعد وی را ندیده و پرسید:" چی شد؟"

اینانا من من کنان به لحظات چنگ می­زد تا پاسخی بیابد. جواب داد:" قلقلکم میاد!"

- هر کمکی خواستی می­تونی روم حساب کنی.

- ممنونم.

- جدی می­گم.

سرمای لحن اینانا به چهره­ی آرتمیس تاخت:"منم جدی ممنونم!"

آرتمیس بلند شد و نشست:" میوه میخوری؟"

- آره فکر خوبیه.

- من کار اشتباهی کردم؟

اینانا درحالیکه نگاه سرگردانش را داخل کیسه­ی میوه­ها می­گرداند لبخندی تصنعی زد و زیر لب گفت:" نه دیوونه. همه­چی که تقصیر تو نیست!"

آرتمیس سرش را به سمت آسمان بلند کرد و نفس عمیقی کشید

- ولی فکر کنم بابت «بودن»م مقصرم!

- فکر کنم باید حرفمو عوض کنم... همه چی «درباره»ی تو نیست!

- اما من خودخواه نیستم.

- درسته! نیستی. اما فکر می­کنی تو مظلوم ترین آدم روی کره ی زمینی. فکر می­کنی فقط تو درد می­کشی و بقیه یا باعث این بدبختین یا وظیفه دارن حالتو خوب کنن بدن.

لحن اینانا خشک و تیز شد. به کلی کیسه را فراموش کرد و چشم در چشم آرتمیس دوخت. لحظاتی را در سکوت گذراندند.

اشک در چشمان آرتمیس حلقه زد و گفت:" ببخشید... فکر نمی­کردم اینجوری باشه."

- متاسفم... منظور بدی نداشتم. بیا فقط برگردیم خونه!

- فکر خوبیه.

تمامی راه برگشت در سکوتی جانکاه سپری شد. حتی صدای پرندگان و سگ­های ولگرد به فریادهای گوش خراش می­مانست. راه بی­پایان بود و زمان چون لاکپشت پیری حوصله­ی گذر نداشت.


ادامه دارد...

اساطیرینوجوانجادوگریداستاناجتماعی
نوشته‌های علمیِ من در ?? https://t.me/meteorjournal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید