... با صدای جمع کردن سفره از خواب بیدار شد. هنوز هوا تاریک بود. منتظر ماند تا مادر به سمت حیاط پشتی برود. سپس به آرامی برخاست. هنوز بدنش کوفته بود. هر حرکتی برایش دردناک شده بود. مشتی آب به صورتش زد، شالی روی سرش انداخت و به سرعت از خانه خارج شد.
پای راستش میلنگید و سوز زمستان؛ با هر گامی که بر میداشت ستونی از آهن داغ در ساق پایش میکاشت. دانههای کوچکِ برف مست روی زمین میلولیدند. به درخت عریان میان کوچه خیره شد. با نزدیک شدنش؛ دستهی زاغهای وحشی با سر و صدای فراوانی پریدند.
هنگامیکه به کوچهی اینانا رسید؛ کنار سکوی سر کوچه، روی زمین دو زانو نشست و به درب خانهی دخترک خیره ماند. سرش را بالا گرفت. تودههای ابر به حجرت خود ادامه میدادند. رفته رفته دانههای برف با شدت بیشتری زمین گیر میشدند و حریری نمکین روی آن میگستراندند.
آرتمیس دست راستش را دراز کرد تا از آسمان گدایی کند. تحفههای چشم نواز آسمان بلافاصله به قطرات شفاف و گرد آب دگردیسی مییافتند. سفیدی روی آستینش کنجکاوی او را بر انگیخت. به آرامی دست برد تا دانههای برفی که روی آستینش جا خوش کردهبودند را لمس کند.
به محض تماس سر انگشتانش با دانهی برف، دوباره دانه به قطرهی آب تبدیل شد. دستانش را روی زانو گذاشت و بی حرکت ماند. با لبخند به انباشته شدن دانههای برف روی خود خیره ماند.
هر چند لحظه یک بار به خانهی اینانا چشم میدوخت. بالاخره دخترک از خانه بیرون آمد و به سمت انتهای کوچه آمد. آرتمیس دستش را ستون بدن کرد و برخاست. اینانا متوجه حضور او شد؛ ایستاد و سرش را جلو آورد تا دقیق تر بنگرد. به محض اینکه وی را بجا آورد با گامهای تند به سمتش شتافت.
آرتمیس با آغوشی باز، لنگان لنگان به سمتش رفت و در میانهی راه یکدیگر را در آغوش کشیدند. آرتمیس آه کوتاهی کشید. اینانا از فشار آغوشش کاست و گفت:" متاسفم! هنوز درد داری؟"
آرتمیس پوزخندی زد و پاسخ داد:" نه فقط یکم کبودیا مونده."
گوشهی لبهای اینانا رو با پایین بود. با چشمانی مغموم به چشمان آرتمیس خیره شد و دستی بر کبودیهای گونهاش کشید. آرتمیس با نفسی لرزان گفت:" گفتم شاید بدت نیاد امروز بجای علفزار یکم با هم وقت بگذرونیم."
گوشهی لبهای اینانا جمع شد:" عالیه!"
دستش را در بازویش حلقه کرد و آرتمیس چابک تر از همیشه گام بر میداشت.
در مسیر، آرتمی خودش را به سمت راست اینانا کشاند. اینانا با لبخند اخمی کرد و گفت:" داری چیکار میکنی؟"
آرتمیس نیز لبخند زد. لحنی جدی به خود گرفت. دستانش را در هوا تکان داد و گفت:" تو این مدت فهمیدم تو راحت تری که آدما سمت راستت باشن. حتی وقتی بین دوستاتی سمت چپ میشینی. وقتی هم که سمت راست باشی کم حرف میشی و بیشتر تو خودتی."
اینانا خندهای نخودی سر داد و نفس عمیقی کشید. مکثی کرد؛ سپس با انگشتان خود دنبال دست آرتمیس گشت. پس از آنکه دست خود را داخل دست وی سراند؛ شانههایش را بالا داد و فشار کوچکی به دست او وارد کرد. طراوت از دستان لطیف و خنک اینانا به زیر پوست آرتمیس تزریق شد. میتوانست جریان لطیف این اشتیاق را در سراسر بدنش رهگیری کند.
با عبور از پهنهی دشت، به تخت سنگهای پای تپه رسیدند. اینانا کنار تخته سنگ ایستاد.
- هنوز وقتی میایم اینجا تنم میلرزه.
- اگر دوست نداری میتونیم هرجا تو بخوای بریم.
- نه به نظرم باید عادت کنم. ولی خب آدما همیشه اسیر خرافاتین که توش بزرگ شدن.
- آره خب خیارشور رو هرچقدر هم بشوری خیارشوره!
سپس خندهی کوتاه و بلندی سر داد. اینانا ابتدا چهرهای جدی به خود گرفت؛ اما زود متوجه شوخی آرتمیس شد و لبخند لطیفی روی چهرهاش نقش بست.
آرتمیس شال خود را روی سنگی پهن کرد تا اینانا پشت به تپه دهکده را نظاره کند؛ و خود روبروی او نشست. اینانا از نشستن امتناع کرد
- خودت لباس کافی نداری.
- سنگ سرده عزیزم.
- خودت سرما میخوری.
و شال آرتمیس را برداشت و روی شانههای او انداخت. آرتمیس خودش را جمع کرد.
- هنوز دست رد به سینهی غرورم میزنی!
مرد جوان که کنار درب غار چمباتمه زده بود و به آنها مینگریست توجه آرتمیس را به خود جلب کرد. مدام چشم از اینانا بر میداشت و به جوان خیره میشد. با اینکه خط سخنان اینانا را مدام گم میکرد؛ هر چند لحظه یکبار او را تایید میکرد تا دست حواس پرتیاش رو نشود. نهایتاً مرد جوان – گویی اشکهایش را پاک میکند – استینش را به چشمانش کشید و داخل غار شد.
اینانا سرش را در دید آرتمیس قرار داد و گفت:" کجایی عاشق؟"
آرتمیس که یکه خورده بود خندهی کوتاهی سر داد و سرش را خم کرد
- پیش شما علیا حضرت! حوصلهی قصه داری؟
اینانا با لبخند به جلو متمایل شد
- همم... خوبه! چه قصهای؟
آرتمیس سرش را کج کرد و چشم در چشمان اینانا دوخت و شروع کرد:" یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود یه پسر کوچولو بود و یه دختر کوچولو."
اینانا دستش را زیر چانه زد. آرتمیس چهار زانو نشست و ادامه داد:" دختر کوچولوی قصهی ما همیشه سرگرم دوستاش بود. پسر کوچولو هم تنهای تنها بود و همش آزادانه از این کوچه به اون کوچه سرک میکشید."
چشمانش تر شد.
" با اینکه پسرک همیشه دردسر درست میکرد و همه ازش بدشون میومد؛ ولی وقتی به دخترک نگاه میکرد و خوشحالیش رو میدید دلش گرم میشد. راضی بود چون حتی اگه هیچی نداشت، فرصت اینو پیدا کرده بود زیبا ترین لبخند دنیا رو ببینه. حتی اگه یک بار لبخندی روی صورت دخترک میکاشت زندگیش بیهوده نبود."
خم شد و انگشتی روی گل نرم زمین کشید؛ سپس با انگشت گلی پشت لبان خود را تیره کرد و دو دستش را زیر چانهاش زد
" شبها هم کنار پنجرهی خونه که رو به پنجرهی خونهی دخترک باز میشه خیره میشه و بدون اینکه حتی یک باز پلک بزنه تمام حرکات دخترک رو به خاطر میسپاره."
بعد از اتمام داستان متوجه لبخند سرد دخترک شد. خود را عقب کشید و گفت:" تو منو باور نمیکنی؟"
اینانا دستهای سردش را فشرد و نجوا کرد:" باورت میکنم."
قطره اشکی روی خط لبخند آرتمیس غلطید و در دهانش فرو افتاد.
ادامه دارد...