ویرگول
ورودثبت نام
MeteorBali
MeteorBali
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

تب سرد (قسمت پانزدهم)

... با صدای جمع کردن سفره از خواب بیدار شد. هنوز هوا تاریک بود. منتظر ماند تا مادر به سمت حیاط پشتی برود. سپس به آرامی برخاست. هنوز بدنش کوفته بود. هر حرکتی برایش دردناک شده ­بود. مشتی آب به صورتش زد، شالی روی سرش انداخت و به سرعت از خانه خارج شد.

پای راستش می­لنگید و سوز زمستان؛ با هر گامی که بر می­داشت ستونی از آهن داغ در ساق پایش می­کاشت. دانه­های کوچکِ برف مست روی زمین می­لولیدند. به درخت عریان میان کوچه خیره شد. با نزدیک شدنش؛ دسته­ی زاغ­های وحشی با سر و صدای فراوانی پریدند.

هنگامی­که به کوچه­ی اینانا رسید؛ کنار سکوی سر کوچه، روی زمین دو زانو نشست و به درب خانه­ی دخترک خیره ماند. سرش را بالا گرفت. توده­های ابر به حجرت خود ادامه می­دادند. رفته رفته دانه­های برف با شدت بیشتری زمین گیر می­شدند و حریری نمکین روی آن می­گستراندند.

آرتمیس دست راستش را دراز کرد تا از آسمان گدایی کند. تحفه­های چشم نواز آسمان بلافاصله به قطرات شفاف و گرد آب دگردیسی می­یافتند. سفیدی روی آستینش کنجکاوی او را بر انگیخت. به آرامی دست برد تا دانه­های برفی که روی آستینش جا خوش کرده­بودند را لمس کند.

به محض تماس سر انگشتانش با دانه­ی برف، دوباره دانه به قطره­ی آب تبدیل شد. دستانش را روی زانو گذاشت و بی حرکت ماند. با لبخند به انباشته شدن دانه­های برف روی خود خیره ماند.

هر چند لحظه یک بار به خانه­ی اینانا چشم می­دوخت. بالاخره دخترک از خانه بیرون آمد و به سمت انتهای کوچه آمد. آرتمیس دستش را ستون بدن کرد و برخاست. اینانا متوجه حضور او شد؛ ایستاد و سرش را جلو آورد تا دقیق تر بنگرد. به محض اینکه وی را بجا آورد با گام­های تند به سمتش شتافت.

آرتمیس با آغوشی باز، لنگان لنگان به سمتش رفت و در میانه­ی راه یکدیگر را در آغوش کشیدند. آرتمیس آه کوتاهی کشید. اینانا از فشار آغوشش کاست و گفت:" متاسفم! هنوز درد داری؟"

آرتمیس پوزخندی زد و پاسخ داد:" نه فقط یکم کبودیا مونده."

گوشه­ی لب­های اینانا رو با پایین بود. با چشمانی مغموم به چشمان آرتمیس خیره شد و دستی بر کبودی­های گونه­اش کشید. آرتمیس با نفسی لرزان گفت:" گفتم شاید بدت نیاد امروز بجای علفزار یکم با هم وقت بگذرونیم."

گوشه­ی لب­های اینانا جمع شد:" عالیه!"

دستش را در بازویش حلقه کرد و آرتمیس چابک تر از همیشه گام بر می­داشت.

در مسیر، آرتمی خودش را به سمت راست اینانا کشاند. اینانا با لبخند اخمی کرد و گفت:" داری چیکار می­کنی؟"

آرتمیس نیز لبخند زد. لحنی جدی به خود گرفت. دستانش را در هوا تکان داد و گفت:" تو این مدت فهمیدم تو راحت تری که آدما سمت راستت باشن. حتی وقتی بین دوستاتی سمت چپ می­شینی. وقتی هم که سمت راست باشی کم حرف می­شی و بیشتر تو خودتی."

اینانا خنده­ای نخودی سر داد و نفس عمیقی کشید. مکثی کرد؛ سپس با انگشتان خود دنبال دست آرتمیس گشت. پس از آنکه دست خود را داخل دست وی سراند؛ شانه­هایش را بالا داد و فشار کوچکی به دست او وارد کرد. طراوت از دستان لطیف و خنک اینانا به زیر پوست آرتمیس تزریق شد. می­توانست جریان لطیف این اشتیاق را در سراسر بدنش رهگیری کند.

با عبور از پهنه­ی دشت، به تخت سنگ­های پای تپه رسیدند. اینانا کنار تخته سنگ ایستاد.

- هنوز وقتی میایم اینجا تنم می­لرزه.

- اگر دوست نداری می­تونیم هرجا تو بخوای بریم.

- نه به نظرم باید عادت کنم. ولی خب آدما همیشه اسیر خرافاتین که توش بزرگ شدن.

- آره خب خیارشور رو هرچقدر هم بشوری خیارشوره!

سپس خنده­ی کوتاه و بلندی سر داد. اینانا ابتدا چهره­ای جدی به خود گرفت؛ اما زود متوجه شوخی آرتمیس شد و لبخند لطیفی روی چهره­اش نقش بست.

آرتمیس شال خود را روی سنگی پهن کرد تا اینانا پشت به تپه دهکده را نظاره کند؛ و خود روبروی او نشست. اینانا از نشستن امتناع کرد

- خودت لباس کافی نداری.

- سنگ سرده عزیزم.

- خودت سرما می­خوری.

و شال آرتمیس را برداشت و روی شانه­های او انداخت. آرتمیس خودش را جمع کرد.

- هنوز دست رد به سینه­ی غرورم می­زنی!

مرد جوان که کنار درب غار چمباتمه زده بود و به آن­ها می­نگریست توجه آرتمیس را به خود جلب کرد. مدام چشم از اینانا بر می­داشت و به جوان خیره می­شد. با اینکه خط سخنان اینانا را مدام گم می­کرد؛ هر چند لحظه یکبار او را تایید می­کرد تا دست حواس پرتی­اش رو نشود. نهایتاً مرد جوان – گویی اشک­هایش را پاک می­کند – استینش را به چشمانش کشید و داخل غار شد.

اینانا سرش را در دید آرتمیس قرار داد و گفت:" کجایی عاشق؟"

آرتمیس که یکه خورده بود خنده­ی کوتاهی سر داد و سرش را خم کرد

- پیش شما علیا حضرت! حوصله­ی قصه داری؟

اینانا با لبخند به جلو متمایل شد

- همم... خوبه! چه قصه­­ای؟

آرتمیس سرش را کج کرد و چشم در چشمان اینانا دوخت و شروع کرد:" یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود یه پسر کوچولو بود و یه دختر کوچولو."

اینانا دستش را زیر چانه زد. آرتمیس چهار زانو نشست و ادامه داد:" دختر کوچولوی قصه­ی ما همیشه سرگرم دوستاش بود. پسر کوچولو هم تنهای تنها بود و همش آزادانه از این کوچه به اون کوچه سرک می­کشید."

چشمانش تر شد.

" با اینکه پسرک همیشه دردسر درست می­کرد و همه ازش بدشون میومد؛ ولی وقتی به دخترک نگاه می­کرد و خوشحالیش رو می­دید دلش گرم می­شد. راضی بود چون حتی اگه هیچی نداشت، فرصت اینو پیدا کرده بود زیبا ترین لبخند دنیا رو ببینه. حتی اگه یک بار لبخندی روی صورت دخترک می­کاشت زندگیش بیهوده نبود."

خم شد و انگشتی روی گل نرم زمین کشید؛ سپس با انگشت گلی پشت لبان خود را تیره کرد و دو دستش را زیر چانه­اش زد

" شب­ها هم کنار پنجره­ی خونه که رو به پنجره­ی خونه­ی دخترک باز میشه خیره میشه و بدون اینکه حتی یک باز پلک بزنه تمام حرکات دخترک رو به خاطر می­سپاره."

بعد از اتمام داستان متوجه لبخند سرد دخترک شد. خود را عقب کشید و گفت:" تو منو باور نمی­کنی؟"

اینانا دست­های سردش را فشرد و نجوا کرد:" باورت می­کنم."

قطره اشکی روی خط لبخند آرتمیس غلطید و در دهانش فرو افتاد.


ادامه دارد...

اساطیریداستاناجتماعیجادوگرینوجوان
نوشته‌های علمیِ من در ?? https://t.me/meteorjournal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید