... بلند شد و خودش را تکاند. سر زانوهایش گلی شده بود. درحالیکه به سمت کوچه میرفت نگاهی به کف دستانش انداخت. یکی از دستانش خراشیده شده بود و در دیگری تکه سنگ ریزی فرو رفته بود. تکه سنگ را جدا کرد و کف دستانش را به شلوارش مالید.
خشکی گلویش تیزی هوای سرد را دردناک؛ و لباس نم دارش بدنش را در برابر آن عریان میکرد. نفسهایش همآهنگ با گامهایش تند و مستاصل بود. چشمانش گرم شد و خون در صورتش دوید. به مرور قطرات اشک راه دیدش را مسدود کرد.
چشمانش را باز نگه داشت. به مرور قطرات اشک فروکش کردند و از مجرای بینیاش تغییر مسیر دادند. قطرات کوچک شبنم مانند سوزنهای کوچکی بر پوستش فرو میرفتند. از روبرو زنی که چهرهاش را پوشانده بود به او نزدیک میشد. بینیاش را محکم بالا کشید و سلامی داد.
نزدیک علفزار گامهایش را آرام کرد. سعی داشت جلوی گردش چشمانش روی آدمها را که تقلای او برای یافتن یک آشنا را فریاد میزد بگیرد. کودکان و نوجوانان زمان فراغت خود را با جوش و خروش غنیمت میشمردند. کسانیکه متوجه ورود او به قلمروی خود میشوند ابتدا کمی مکث کرده؛ سپس به کار خود ادامه میدهند.
در گوشهی دیدش پسر فربه و کوتاه قامت؛ با خشم و استوار به سمتش گام بر میدارد. ابتدا گویی میخواهد از کنار وی عبور کند؛ اما نیمی از تنهاش را سر راه او قرار میدهد و با یک حرکت قدرتمند بازو او را نقش بر زمین میکند.
آرتمیس با جثهی نحیف خود به پشت نقش بر زمین میشود و خاک و گل با لباسش در میآمیزد. طنین خندهی شیطانی سایرین در فضا منعکس میشود. یکی از پسرهای کم سن و سال از جمعیت جدا میشود:" برو عجوزه. تو مایهی نفرین مایی."
دوست قدیمی آرتمیس، پسر کوچکی با موی دو رنگ از پشت به پسر دیگر نزدیک میشود:" چیکارش دارید؟ مگه مالتونو دزدیده یا جاتونو تنگ کرده؟" دیگری فریاد میزند:" توهم همدست شیطانی" فریادهای تصدیق از هر گوشه بلند میشود.
پسرک به سمت آرتمیس میرود تا او را از زمین بلند کند اما جمعیت مانند بهمنی به سمت آنها حمله ور میشوند. تنها دختران و عدهای از کودکان از بیرون مهلکه – برخی با ترس و برخی با لذت- به آنان مینگرند.
طعم خاک و خون و سبزههای کنده شده در هم میآمیزد. هر چه بیشتر تقلا میکردند از زیر مشت و لگد جمعیت خشمگین خارج شوند؛ بیشتر مورد ضرب و شتم قرار میگرفتند. آرتمیس خودش را به شکل جنین درآورد و با دست صورتش را پوشاند.
پس از مدتی جمعیت نفس نفس زنان دست از دعوا میکشد و متفرق میشود. عدهای موقع رفتن به سمت آنان آب دهان میاندازند. تعدادی از آنان با لباسهای پاره و خونین مجروح شده اند. آرتمیس به پهلو و نیمههشیار افتاد. گرد و غبار ناشی از تکاپو که آنها را به سرفه میانداخت؛ پس از مدتی فرو نشست.
زبانش را روی دندان پیشش کشید؛ لق شده بود. به هنگام نفس کشیدن خنجری در سینهاش فرو میرفت. بجز صدای خس خس نفسهای آرتمیس و نالههای کوتاه دوستش؛ تنها صدایی که به گوش میرسید صدای سنج مجزون باد میان شاخههای تکیده بود.
برخی هنوز به آنان چشم دوخته بودند و برخی سرگرم کار خود شدند. اینانا با احتیاط به سمت آنان آمد. سر آرتمیس را به دامن رنگارنگِ پر چین خود گرفت و به آرامی خاک و خون را با گوشهی لباسش از چهرهی او زدود.
پسرک درحالیکه هنوز از درد به خود میپیچید روی پای خود ایستاد و خودش را به آن دو رساند. آرتمیس لحظهای در چشمان اینانا خیره شد و سپس پهنهی مه غلیظ و نزدیک آسمان را پیمود. سرفههای کوتاهش به هق هق تبدیل شد؛ صورتش را در دامن اینانا پنهان کرد و با صدایی گرفته تکرار کرد:" متاسفم!"
در خانه التهابی شدید حکمفرما بود. برادر خود را در سه کنج اتاق چپانده بود و تکاپوی مادر در یک سو، و پیکر نیمه جان خواهر در بستر را در سویی دیگر نظاره میکرد. مادر زیر لب دشنام میگفت؛ زخمهای دختر را میشست و مرهم مینهاد. مدام مانند پروانهای اسیر از این سمت خانه به آن سمت میرفت.
صدای درب خانه آمد. آرتمیس پتویش را روی چهره اش کشد. مادر سراسیمه به سمت حیاط رفت و بعد از خوشامد گویی؛ پدر را به داخل خانه مشایعت کرد. برادر سرش را پایین انداخت؛ با بی تعادلی به سمت پدر رفت و دستش را بوسید.
پدر که خط اخمش جزئی از چهرهاش شده بود؛ ردایش را آویخت و با بی اعتنایی دستی به سر پسر کشید. به رخت خواب اشاره کرد و گفت:" الان چه وقت خوابه؟ همه باید دور سفره باشن."
مادر انگشتانش را به یکدیگر گره زد و پاسخ داد:" خیلی خسته بود. اگر اجاز-..."
پدر انگشتش را جلوی چشمان مادر تکان داد و گفت:" بچهای که سر سفره بزرگ نشه معلوم نیست سر از کجا در میاره"
پیش از اینکه مادر او را صدا بزند؛ آرتمیس به آرامی پتویش را کنار زد و به سمت پدر رفت. نگاهش از گوشهی فرش تا پاهای دو رنگ آفتاب سوختهی پدر را کاوید. سکوت سنگینی بر خانه سایه افکنده بود.
در کسری از ثانیه، نگاه بی اعتنای پدر به خنجری سرد، تیز و غران بدل شد. به چهرهی دخترک خیره ماند و چشمان درشت و مشکیش را تنگ کرد تا دقیق تر برانداز کند. نفسها در سینه حبس بود.
پدر نفس پر صدایش را بیرون داد و با فشار کلمات را از بین دندانهایش تف میکرد:" چه غلطی کردی؟" آرتمیس سرش را بالا نیاورد:" من... من کاری-..." پدر روی وی خم شد و با انگشت جمجمهاش را فشرد:" گفتم چه غلطی کردی گیس بریده؟"
آرتمیس دهان باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما دست سنگین پدر ضربهای به چهرهی کبودش نواخت و او را پای چوب لباسی پرت کرد. حجم بدن پدر سایهی دهشتناکی روی دخترک انداخت. پدر فریاد کشید:" از دست تو بی آبرو نمیتونم سرم رو توی ده بلند کنم."
سپس دستانش را رو به آسمان برافراشت و ادامه داد:" کدوم لقمهی حرومی تو شکم صاحاب مردهی تو ریختم که این شدی؟"
برادر گوشهی اتاق چنباتمه زده و بی صدا میگرید. مادر که سر خود را با دستانش پوشانده و شیون میکند خود را روی دختر میاندازد. پدر که سرخی جنون چهرهی زردش را گلگون کرده؛ لگدی نثار کمر مادر میکند. نالهی مادر در خانه میپیچد. پدر روی آنها خم میشود.
- اگر توی حرومی انقدر هواشو نداشتی تا الان آدم شده بود.
مشتی به دیوار کنار چوب لباسی میکوبد و دیوار ترک بر میدارد.
- یک بار دیگه غلط اضافی بکنی گیستو میچینم و چهار دست و پا توی ده میگردونمت.
ادامه دارد...