MeteorBali
MeteorBali
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

تب سرد (قسمت چهاردهم)

... بلند شد و خودش را تکاند. سر زانوهایش گلی شده بود. درحالیکه به سمت کوچه می­رفت نگاهی به کف دستانش انداخت. یکی از دستانش خراشیده شده بود و در دیگری تکه سنگ ریزی فرو رفته بود. تکه سنگ را جدا کرد و کف دستانش را به شلوارش مالید.

خشکی گلویش تیزی هوای سرد را دردناک؛ و لباس نم دارش بدنش را در برابر آن عریان می­کرد. نفس­هایش هم­آهنگ با گام­هایش تند و مستاصل بود. چشمانش گرم شد و خون در صورتش دوید. به مرور قطرات اشک راه دیدش را مسدود کرد.

چشمانش را باز نگه داشت. به مرور قطرات اشک فروکش کردند و از مجرای بینی­اش تغییر مسیر دادند. قطرات کوچک شبنم مانند سوزن­های کوچکی بر پوستش فرو می­رفتند. از روبرو زنی که چهره­اش را پوشانده بود به او نزدیک می­شد. بینی­اش را محکم بالا کشید و سلامی داد.

نزدیک علفزار گام­هایش را آرام کرد. سعی داشت جلوی گردش چشمانش روی آدم­ها را که تقلای او برای یافتن یک آشنا را فریاد می­زد بگیرد. کودکان و نوجوانان زمان فراغت خود را با جوش و خروش غنیمت می­شمردند. کسانیکه متوجه ورود او به قلمروی خود می­شوند ابتدا کمی مکث کرده؛ سپس به کار خود ادامه می­دهند.

در گوشه­ی دیدش پسر فربه و کوتاه قامت؛ با خشم و استوار به سمتش گام بر می­دارد. ابتدا گویی می­خواهد از کنار وی عبور کند؛ اما نیمی از تنه­اش را سر راه او قرار می­دهد و با یک حرکت قدرتمند بازو او را نقش بر زمین می­کند.

آرتمیس با جثه­ی نحیف خود به پشت نقش بر زمین می­شود و خاک و گل با لباسش در می­آمیزد. طنین خنده­ی شیطانی سایرین در فضا منعکس می­شود. یکی از پسرهای کم سن و سال از جمعیت جدا می­شود:" برو عجوزه. تو مایه­ی نفرین مایی."

دوست قدیمی آرتمیس، پسر کوچکی با موی دو رنگ از پشت به پسر دیگر نزدیک می­شود:" چیکارش دارید؟ مگه مالتونو دزدیده یا جاتونو تنگ کرده؟" دیگری فریاد می­زند:" توهم همدست شیطانی" فریادهای تصدیق از هر گوشه بلند می­شود.

پسرک به سمت آرتمیس می­رود تا او را از زمین بلند کند اما جمعیت مانند بهمنی به سمت آن­ها حمله ور می­شوند. تنها دختران و عده­ای از کودکان از بیرون مهلکه – برخی با ترس و برخی با لذت- به آنان می­نگرند.

طعم خاک و خون و سبزه­های کنده شده در هم می­آمیزد. هر چه بیشتر تقلا می­کردند از زیر مشت و لگد جمعیت خشمگین خارج شوند؛ بیشتر مورد ضرب و شتم قرار می­گرفتند. آرتمیس خودش را به شکل جنین درآورد و با دست صورتش را پوشاند.

پس از مدتی جمعیت نفس نفس زنان دست از دعوا می­کشد و متفرق می­شود. عده­ای موقع رفتن به سمت آنان آب دهان می­اندازند. تعدادی از آنان با لباس­های پاره و خونین مجروح شده اند. آرتمیس به پهلو و نیمه­هشیار افتاد. گرد و غبار ناشی از تکاپو که آن­ها را به سرفه می­انداخت؛ پس از مدتی فرو نشست.

زبانش را روی دندان پیشش کشید؛ لق شده بود. به هنگام نفس کشیدن خنجری در سینه­اش فرو می­رفت. بجز صدای خس خس نفس­های آرتمیس و ناله­های کوتاه دوستش؛ تنها صدایی که به گوش می­رسید صدای سنج مجزون باد میان شاخه­های تکیده بود.

برخی هنوز به آنان چشم دوخته بودند و برخی سرگرم کار خود شدند. اینانا با احتیاط به سمت آنان آمد. سر آرتمیس را به دامن رنگارنگِ پر چین خود گرفت و به آرامی خاک و خون را با گوشه­ی لباسش از چهره­ی او زدود.

پسرک درحالیکه هنوز از درد به خود می­پیچید روی پای خود ایستاد و خودش را به آن دو رساند. آرتمیس لحظه­ای در چشمان اینانا خیره شد و سپس پهنه­ی مه غلیظ و نزدیک آسمان را پیمود. سرفه­های کوتاهش به هق هق تبدیل شد؛ صورتش را در دامن اینانا پنهان کرد و با صدایی گرفته تکرار کرد:" متاسفم!"

در خانه التهابی شدید حکمفرما بود. برادر خود را در سه کنج اتاق چپانده بود و تکاپوی مادر در یک سو، و پیکر نیمه جان خواهر در بستر را در سویی دیگر نظاره می­کرد. مادر زیر لب دشنام می­گفت؛ زخم­های دختر را می­شست و مرهم می­نهاد. مدام مانند پروانه­ای اسیر از این سمت خانه به آن سمت می­رفت.

صدای درب خانه آمد. آرتمیس پتویش را روی چهره اش کشد. مادر سراسیمه به سمت حیاط رفت و بعد از خوشامد گویی؛ پدر را به داخل خانه مشایعت کرد. برادر سرش را پایین انداخت؛ با بی تعادلی به سمت پدر رفت و دستش را بوسید.

پدر که خط اخمش جزئی از چهره­اش شده بود؛ ردایش را آویخت و با بی اعتنایی دستی به سر پسر کشید. به رخت خواب اشاره کرد و گفت:" الان چه وقت خوابه؟ همه باید دور سفره باشن."

مادر انگشتانش را به یکدیگر گره زد و پاسخ داد:" خیلی خسته بود. اگر اجاز-..."

پدر انگشتش را جلوی چشمان مادر تکان داد و گفت:" بچه­ای که سر سفره بزرگ نشه معلوم نیست سر از کجا در میاره"

پیش از اینکه مادر او را صدا بزند؛ آرتمیس به آرامی پتویش را کنار زد و به سمت پدر رفت. نگاهش از گوشه­ی فرش تا پاهای دو رنگ آفتاب سوخته­ی پدر را کاوید. سکوت سنگینی بر خانه سایه افکنده بود.

در کسری از ثانیه، نگاه بی اعتنای پدر به خنجری سرد، تیز و غران بدل شد. به چهره­ی دخترک خیره ماند و چشمان درشت و مشکیش را تنگ کرد تا دقیق تر برانداز کند. نفس­ها در سینه حبس بود.

پدر نفس پر صدایش را بیرون داد و با فشار کلمات را از بین دندان­هایش تف می­کرد:" چه غلطی کردی؟" آرتمیس سرش را بالا نیاورد:" من... من کاری-..." پدر روی وی خم شد و با انگشت جمجمه­اش را فشرد:" گفتم چه غلطی کردی گیس بریده؟"

آرتمیس دهان باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما دست سنگین پدر ضربه­ای به چهره­ی کبودش نواخت و او را پای چوب لباسی پرت کرد. حجم بدن پدر سایه­ی دهشتناکی روی دخترک انداخت. پدر فریاد کشید:" از دست تو بی آبرو نمی­تونم سرم رو توی ده بلند کنم."

سپس دستانش را رو به آسمان برافراشت و ادامه داد:" کدوم لقمه­ی حرومی تو شکم صاحاب مرده­ی تو ریختم که این شدی؟"

برادر گوشه­ی اتاق چنباتمه زده و بی صدا می­گرید. مادر که سر خود را با دستانش پوشانده و شیون می­کند خود را روی دختر می­اندازد. پدر که سرخی جنون چهره­ی زردش را گلگون کرده؛ لگدی نثار کمر مادر می­کند. ناله­ی مادر در خانه می­پیچد. پدر روی آن­ها خم می­شود.

- اگر توی حرومی انقدر هواشو نداشتی تا الان آدم شده بود.

مشتی به دیوار کنار چوب لباسی می­کوبد و دیوار ترک بر می­دارد.

- یک بار دیگه غلط اضافی بکنی گیستو می­چینم و چهار دست و پا توی ده می­گردونمت.


ادامه دارد...

اساطیریجادوگرینوجوانداستاناجتماعی
نوشته‌های علمیِ من در ?? https://t.me/meteorjournal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید