MeteorBali
MeteorBali
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

تب سرد (قسمت یازدهم)

... پس از مدت­ها انتظار، بالاخره درب خانه­ی اینانا گشوده شد و او طبق معمول همیشه با وسایل حصیر بافی از خانه خارج شد. آرتمیس بلافاصله از جا برخاست، لباسش را صاف کرد و منتظر ماند تا اینانا به او برسد.

لبخند اینانا با همیشه فرق داشت. اینبار با همدستی حالت چشم­ها و حرکات بدنش شیطنتی پاک را به نمایش می­گذاشت. آرتمیس دستش را به نشانه­ی مشایعت به سمتش دراز کرد و با هم به مسیر خود ادامه دادند.

- سلام.

- سلام به شما!

- زود رسیدی.

- یکم. چرا وسایل حصیربافی آوردی؟

- نمی­خواستم کسی ازم بپرسه کجا می­رم.

آرتمیس با خنده­ی کوتاهی به وسایل اشاره کرد و گفت:" اتفاقاً خوب شد. شاید ازت بخوام حصیربافی یادم بدی!"

- چرا که نه؟ فکر نمی­کردم دوست داشته باشی.

- چرا دوست نداشته باشم؟ خصوصاً وقتی شما استاد باشی.

آرتمیس به خود آمد و دست چپش را که با فاصله پشت شانه­ی دختر گرفته بود، در جیب خود گذاشت. چند گام جلوتر اینانا سرش را خم کرد و پرسید:" ما داریم کجا می­ریم؟"

هر دو ایستادند. آرتمیس به سمت دخترک برگشت و چشمانش را ریز کرد و گفت:" من که دارم دنبال تو میام!"

اینانا شانه­هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:" منم دارم دنبال تو میام!"

انفجار خنده­شان سکوت مرده­ی کوچه را جلا داد.

آرتمیس یک دستش را از جیب دراورد و به غرب ده اشاره کرد:" می­تونیم بریم یجا که بودنت کنار من برات دردسر نشه." اینانا جا خورد. ابتدا با آرامش گفت:" چه دردسری دیوونه؟" به خودش آمد و صدایش را بالا برد:" عقلتو از دست دادی؟ همینطوری صاف بریم توی قلب نفرین؟"

- هیچ نفرینی وجود نداره.

- و اگر بود؟

- فقط از دور نگاه می­کنیم.

- تو از کجا می­دونی نفرین دقیقاً تا کجا ادامه داره؟

- کی می­دونه؟ اگر نفرینی باشه از کجا معلوم به دهکده رسوخ نکرده باشه؟

اینانا که تقریباً قانع شده بود با لبخند گفت:" رسوخ؟ پیرمرد!"

آرتمیس از تعجب سرش را عقب کشید. اینانا با دست­پاچگی چشمانش را دزدید و افزود:" پیرزن!... اممم... پیرزن منظورمو بهتر می­رسونه!" آرتمیس ترجیح ­داد این تصحیح را نادیده بگیرد.

- تو اصلاً اهل هیجان نیستی!

- هیجان خوبه اما خریت هرگز!

- می­چسبیم به حریم دهکده!

- فقط تا جایی پیش می­ریم که ثابت شدع بی خطره.

- قبول.

هنگامی­که اینانا می­خواست مسیر را به سمت غرب منحرف کند آرتمیس بازویش را در هوا قاپید و گفت:" اگه یه راست بریم سمت تپه که همه می­بیننمون. باید از دروازه­ی جنوبی خارج بشیم." اینانا ابروهایش را بالا انداخت و قیافه­ی تحسین آمیزی به خود گرفت.

بیشتر راه به سکوت گذشت. اما سکوت دلنشینی بود. سکوتی لطیف و دلنواز از جنس عطر ارکیده. اینانا به گونه­ای گام برمی­داشت که گویی این آخرین گام­هایش پیش از پرواز است. آرتمیس نیز از او چشم بر نمی­داشت؛ طوری­که چاله­های پیش پایش را نمی­دید و بارها سکندری خورد.

از دور زنی روی سکوی خانه­ای نمایان شد. اینانا یک قدمی از آرتمیس فاصله گرفت؛ با آرنج سقلمه­ای به او زد و گفت:" جلوی پاتو نگاه کن نیافتی!"

آرتمیس لبخند مستی به لب داشت. نفس عمیقی کشید و گفت:" راحتم."

- داریم به یه زن فضول نزدیک می­شیم!

- اوه... بله... چشم!

به محض پدیدار شدن تپه، اینانا ایستاد. با تردید و ترس به آرتمیس رو کرد:" بهتره از اینجا جلوتر نریم." آرتمیس با پوزخند گفت:" می­خوای مراسم مذهبی رو از دور بجا بیاریم؟"

- اصلا بامزه نبود.

- ما حتی از مرز دهکده هم دورتریم!

اینانا چهره­اش را در هم کشید و خاموش ماند. آرتمیس با صدایی عمیق گفت:" اگه اینجا بودن اذیتت میکنه میتونیم برگردیم." و دستش را دور شانه­ی دخترک حلقه کرد.

اینانا با دلشوره به اطراف نگریست و پاسخ داد:" نه. می­تونیم همین اطراف جایی رو برای نشستن پیدا کنیم."

آرتمیس پنجه­ی پایش را به زمین کشید و گفت:" زمین خیسه." سپس با کف دست به دهکده اشاره کرد و افزود:" می­تونیم روی یکی از سکوها بشینیم."

اینانا با لبخند شانه­هایش را بالا انداخت و به سمت سکوهای متروک رفتند.

اینانا خواست تا روی سکو بنشیند که آرتمیس او را متوقف کرد:" وایسا." سپس دستمال گلوله شده را از کیفش دراورد، بادام­های داخل آن را در دستان اینانا خالی؛ و دستمال را زیر وی پهن کرد.

- لازم نیست! ممنونم.

لبخند آرتمیس محو شد. احساس حماقت می­کرد. تکه پارچه­ای که دور میوه­ها پیچیده بود را روی سکو میان خودشان پهن کرد.

اینانا نیز مشک کوچکی را از زنبیلش در آورد. آن را روی پارچه گذاشت و گفت:" نظرت رو بگو."

آرتمیس مشک را برداشت و با دو انگشت اشاره و شست خود گره آن را باز کرد؛ سپس آن را بالا برد و کمی از شربت را در دهان خود ریخت.

درحالیکه هنوز باقیمانده­ی طعم گلاب و زعفران آن را در دهان مزه می­کرد ابروها را بالا برد و سرش را کج کرد:" فوق العادست! هرچی میگذره طعم­های جدیدیو ازش حس می­کنم."

- این یه شربت مخصوصه. دستورش نسل به نسل به ما رسیده.

- اگه دستورشو مکتوب دارید یه شب بیام دزدی!

اینانا خنده­ی کوتاه و ملیحی کرد. پلک­های آرتمیس آرام یکدیگر را نوازش می­کردند. چقدر مکث بین خنده­های اینانا برای نفس گیری را دلکش می­یافت. خصوصاً چند تار مویی که روی پیشانیش پریشان شده بود و حتماً دیدش را تحت تاثیر قرار می­داد انگشتان آرتمیس را فرا می­خواند. اما او تا به اینجای کار نیز پا را بسیار از گلیم خود فرا تر گذاشته بود.

دلتنگش بود؛ همین حالا که او را حاضر می­یافت. این، بذر غمی را در دلش می­کاشت که تا لحظه­ی وداع به صورت تصاعدی رشد می­کرد. عطشی که می­دانست هرگز فرو نخواهد نشست.

به هنگام برگشت آرتمیس آگاهانه تلاش می­کرد تا سراسر هشیاری شود. به ندرت چشم از او برمی­داشت و یا حتی پلک می­زد؛ آن هم تنها هنگامی که متوجه معذب شدن اینانا می­شد.

به کوچه­ی ایانا که نزدیک می­شدند آرتمیس سرش را پایین انداخت و با موهایش ور رفت:" گمونم کم کم مواظب خودت باش!" اینانا با ذوق به او نگریست و یک ابرویش را بالا داد:" توهم «کم کم» مراقب خودت باش عجیب غریب!"

لحظه­ای که اینانا مسیرش را به سمت خانه­اش جدا کرد آرتمیس با استیصال صدایش کرد. اینانا به سویش برگشت.

- می­خواستم... بگم... از مصاحبت باهات خرسندم!

- دیوونه! منم «خرسندم».! هفته­ی دیگه همین روز با هم «مصاحبت» داشته باشیم؟ آخه یادت رفت حصیربافی یاد بگیری.

- حتما! حتما! میام دنبالت.

- خوبه.

در راه بازگشت؛ هیجان کنترل بدنش را از او ربوده بود. ناموزون یورتمه می­رفت و گهگاه سکندری می­خورد. فشار ماهیچه­های سینه­اش تنفسش را بی­نظم کرده بود؛ انقباض حنجره­اش هر از چندگاهی صدایی زیر و تیز را از گلویش به بیرون پرت می­کرد و مایه­ی خجالتش می­شد.

با آغوشی باز درب خانه را گشود و داخل شد. مادر در حیاط ترشی سیر می­انداخت و برادر کنار باغچه با گل بازی می­کرد. با صدایی رسا سلام کرد اما مادر بدون اینکه به او بنگرد سرش را تکان داد. سپس چاقو را در دستش چرخاند، با پشت دست بینی­اش را خاراند و به سیری که در دست دیگرش بود خیره شد و صدایش را بالا برد:" نفس تازه کردی بیا کمک."

از حیاط جستی روی ایوان زد و به داخل آشپزخانه رفت. سیب زردی از روی سکو برداشت و آن را در دستش چرخاند. دایره­ی قهوه­ای کوچکش را با دندان کند و به سمت پنجره رفت. با دست دیگر پنجره­ی کج رو به حیاط پشتی را، که با بی­سلیقگی آب بندی شده بود گشود و تکه سیب را با تمام نیرو تف کرد.

به دیوار تکیه داد، نفس عمیقی کشید و از روی پرچین به دشت خیره شد. هوای خانه برایش سنگین بود. وقتی در این هوا نفس می­کشد، زنجیری سنگین و نامرئی قدرت پرواز را از او می­ربود. آیا او آدم اشتباهی بود؟ یا تنها در جای اشتباهی قرار داشت؟


ادامه دارد...

اجتماعیداستاننوجوانجادوگری
نوشته‌های علمیِ من در ?? https://t.me/meteorjournal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید