... پس از مدتها انتظار، بالاخره درب خانهی اینانا گشوده شد و او طبق معمول همیشه با وسایل حصیر بافی از خانه خارج شد. آرتمیس بلافاصله از جا برخاست، لباسش را صاف کرد و منتظر ماند تا اینانا به او برسد.
لبخند اینانا با همیشه فرق داشت. اینبار با همدستی حالت چشمها و حرکات بدنش شیطنتی پاک را به نمایش میگذاشت. آرتمیس دستش را به نشانهی مشایعت به سمتش دراز کرد و با هم به مسیر خود ادامه دادند.
- سلام.
- سلام به شما!
- زود رسیدی.
- یکم. چرا وسایل حصیربافی آوردی؟
- نمیخواستم کسی ازم بپرسه کجا میرم.
آرتمیس با خندهی کوتاهی به وسایل اشاره کرد و گفت:" اتفاقاً خوب شد. شاید ازت بخوام حصیربافی یادم بدی!"
- چرا که نه؟ فکر نمیکردم دوست داشته باشی.
- چرا دوست نداشته باشم؟ خصوصاً وقتی شما استاد باشی.
آرتمیس به خود آمد و دست چپش را که با فاصله پشت شانهی دختر گرفته بود، در جیب خود گذاشت. چند گام جلوتر اینانا سرش را خم کرد و پرسید:" ما داریم کجا میریم؟"
هر دو ایستادند. آرتمیس به سمت دخترک برگشت و چشمانش را ریز کرد و گفت:" من که دارم دنبال تو میام!"
اینانا شانههایش را بالا انداخت و پاسخ داد:" منم دارم دنبال تو میام!"
انفجار خندهشان سکوت مردهی کوچه را جلا داد.
آرتمیس یک دستش را از جیب دراورد و به غرب ده اشاره کرد:" میتونیم بریم یجا که بودنت کنار من برات دردسر نشه." اینانا جا خورد. ابتدا با آرامش گفت:" چه دردسری دیوونه؟" به خودش آمد و صدایش را بالا برد:" عقلتو از دست دادی؟ همینطوری صاف بریم توی قلب نفرین؟"
- هیچ نفرینی وجود نداره.
- و اگر بود؟
- فقط از دور نگاه میکنیم.
- تو از کجا میدونی نفرین دقیقاً تا کجا ادامه داره؟
- کی میدونه؟ اگر نفرینی باشه از کجا معلوم به دهکده رسوخ نکرده باشه؟
اینانا که تقریباً قانع شده بود با لبخند گفت:" رسوخ؟ پیرمرد!"
آرتمیس از تعجب سرش را عقب کشید. اینانا با دستپاچگی چشمانش را دزدید و افزود:" پیرزن!... اممم... پیرزن منظورمو بهتر میرسونه!" آرتمیس ترجیح داد این تصحیح را نادیده بگیرد.
- تو اصلاً اهل هیجان نیستی!
- هیجان خوبه اما خریت هرگز!
- میچسبیم به حریم دهکده!
- فقط تا جایی پیش میریم که ثابت شدع بی خطره.
- قبول.
هنگامیکه اینانا میخواست مسیر را به سمت غرب منحرف کند آرتمیس بازویش را در هوا قاپید و گفت:" اگه یه راست بریم سمت تپه که همه میبیننمون. باید از دروازهی جنوبی خارج بشیم." اینانا ابروهایش را بالا انداخت و قیافهی تحسین آمیزی به خود گرفت.
بیشتر راه به سکوت گذشت. اما سکوت دلنشینی بود. سکوتی لطیف و دلنواز از جنس عطر ارکیده. اینانا به گونهای گام برمیداشت که گویی این آخرین گامهایش پیش از پرواز است. آرتمیس نیز از او چشم بر نمیداشت؛ طوریکه چالههای پیش پایش را نمیدید و بارها سکندری خورد.
از دور زنی روی سکوی خانهای نمایان شد. اینانا یک قدمی از آرتمیس فاصله گرفت؛ با آرنج سقلمهای به او زد و گفت:" جلوی پاتو نگاه کن نیافتی!"
آرتمیس لبخند مستی به لب داشت. نفس عمیقی کشید و گفت:" راحتم."
- داریم به یه زن فضول نزدیک میشیم!
- اوه... بله... چشم!
به محض پدیدار شدن تپه، اینانا ایستاد. با تردید و ترس به آرتمیس رو کرد:" بهتره از اینجا جلوتر نریم." آرتمیس با پوزخند گفت:" میخوای مراسم مذهبی رو از دور بجا بیاریم؟"
- اصلا بامزه نبود.
- ما حتی از مرز دهکده هم دورتریم!
اینانا چهرهاش را در هم کشید و خاموش ماند. آرتمیس با صدایی عمیق گفت:" اگه اینجا بودن اذیتت میکنه میتونیم برگردیم." و دستش را دور شانهی دخترک حلقه کرد.
اینانا با دلشوره به اطراف نگریست و پاسخ داد:" نه. میتونیم همین اطراف جایی رو برای نشستن پیدا کنیم."
آرتمیس پنجهی پایش را به زمین کشید و گفت:" زمین خیسه." سپس با کف دست به دهکده اشاره کرد و افزود:" میتونیم روی یکی از سکوها بشینیم."
اینانا با لبخند شانههایش را بالا انداخت و به سمت سکوهای متروک رفتند.
اینانا خواست تا روی سکو بنشیند که آرتمیس او را متوقف کرد:" وایسا." سپس دستمال گلوله شده را از کیفش دراورد، بادامهای داخل آن را در دستان اینانا خالی؛ و دستمال را زیر وی پهن کرد.
- لازم نیست! ممنونم.
لبخند آرتمیس محو شد. احساس حماقت میکرد. تکه پارچهای که دور میوهها پیچیده بود را روی سکو میان خودشان پهن کرد.
اینانا نیز مشک کوچکی را از زنبیلش در آورد. آن را روی پارچه گذاشت و گفت:" نظرت رو بگو."
آرتمیس مشک را برداشت و با دو انگشت اشاره و شست خود گره آن را باز کرد؛ سپس آن را بالا برد و کمی از شربت را در دهان خود ریخت.
درحالیکه هنوز باقیماندهی طعم گلاب و زعفران آن را در دهان مزه میکرد ابروها را بالا برد و سرش را کج کرد:" فوق العادست! هرچی میگذره طعمهای جدیدیو ازش حس میکنم."
- این یه شربت مخصوصه. دستورش نسل به نسل به ما رسیده.
- اگه دستورشو مکتوب دارید یه شب بیام دزدی!
اینانا خندهی کوتاه و ملیحی کرد. پلکهای آرتمیس آرام یکدیگر را نوازش میکردند. چقدر مکث بین خندههای اینانا برای نفس گیری را دلکش مییافت. خصوصاً چند تار مویی که روی پیشانیش پریشان شده بود و حتماً دیدش را تحت تاثیر قرار میداد انگشتان آرتمیس را فرا میخواند. اما او تا به اینجای کار نیز پا را بسیار از گلیم خود فرا تر گذاشته بود.
دلتنگش بود؛ همین حالا که او را حاضر مییافت. این، بذر غمی را در دلش میکاشت که تا لحظهی وداع به صورت تصاعدی رشد میکرد. عطشی که میدانست هرگز فرو نخواهد نشست.
به هنگام برگشت آرتمیس آگاهانه تلاش میکرد تا سراسر هشیاری شود. به ندرت چشم از او برمیداشت و یا حتی پلک میزد؛ آن هم تنها هنگامی که متوجه معذب شدن اینانا میشد.
به کوچهی ایانا که نزدیک میشدند آرتمیس سرش را پایین انداخت و با موهایش ور رفت:" گمونم کم کم مواظب خودت باش!" اینانا با ذوق به او نگریست و یک ابرویش را بالا داد:" توهم «کم کم» مراقب خودت باش عجیب غریب!"
لحظهای که اینانا مسیرش را به سمت خانهاش جدا کرد آرتمیس با استیصال صدایش کرد. اینانا به سویش برگشت.
- میخواستم... بگم... از مصاحبت باهات خرسندم!
- دیوونه! منم «خرسندم».! هفتهی دیگه همین روز با هم «مصاحبت» داشته باشیم؟ آخه یادت رفت حصیربافی یاد بگیری.
- حتما! حتما! میام دنبالت.
- خوبه.
در راه بازگشت؛ هیجان کنترل بدنش را از او ربوده بود. ناموزون یورتمه میرفت و گهگاه سکندری میخورد. فشار ماهیچههای سینهاش تنفسش را بینظم کرده بود؛ انقباض حنجرهاش هر از چندگاهی صدایی زیر و تیز را از گلویش به بیرون پرت میکرد و مایهی خجالتش میشد.
با آغوشی باز درب خانه را گشود و داخل شد. مادر در حیاط ترشی سیر میانداخت و برادر کنار باغچه با گل بازی میکرد. با صدایی رسا سلام کرد اما مادر بدون اینکه به او بنگرد سرش را تکان داد. سپس چاقو را در دستش چرخاند، با پشت دست بینیاش را خاراند و به سیری که در دست دیگرش بود خیره شد و صدایش را بالا برد:" نفس تازه کردی بیا کمک."
از حیاط جستی روی ایوان زد و به داخل آشپزخانه رفت. سیب زردی از روی سکو برداشت و آن را در دستش چرخاند. دایرهی قهوهای کوچکش را با دندان کند و به سمت پنجره رفت. با دست دیگر پنجرهی کج رو به حیاط پشتی را، که با بیسلیقگی آب بندی شده بود گشود و تکه سیب را با تمام نیرو تف کرد.
به دیوار تکیه داد، نفس عمیقی کشید و از روی پرچین به دشت خیره شد. هوای خانه برایش سنگین بود. وقتی در این هوا نفس میکشد، زنجیری سنگین و نامرئی قدرت پرواز را از او میربود. آیا او آدم اشتباهی بود؟ یا تنها در جای اشتباهی قرار داشت؟
ادامه دارد...