می‌گل
می‌گل
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

از صفحه دسکتاپ تا ذرت مکزیکی پس از کلاس دف

درحال مرتب کردن دسکتاپم بودم که به فکر نوشتن افتادم.حقیقتا خیلی وقت است درست و حسابی ننوشتهام.همه زنگ های انشای این دو،سه ماه اخیر را به بهانهای پیچاندم.خود کلاسها را که نه،فقط از زیر تحویل دادن انشاها در رفتهام.معلم گرامی هم البته کمکاری نکرد و یک منفی خوشگل بهم داد.اما من با حفظ کردن شعر "بی تو مهتاب شبی..." فریدون مشیری موفق شدم آن را از صفحه روزگار و همچنین صفحه لیست دانشآموران كلاس 802 محو کنم.

امروز ارائهای پیرامون کتاب مثنوی معنوی دادیم که به اندازه 8 ساعت برایش وقت گذاشته بودم.خوب پیش رفت، دوستانم هم که به اندازه من زحمت کشیده بودند همکاری کردند و همه راضی بودیم.من حالا هم راضیام فقط نمیدانم چرا انگار انتظار یک ارائه قویتر را داشتم.به هرحال گذشت،و خدا را بابت همین که بچهها دوستش داشتند شکر میکنم.

(اینجا لازم دونستم اشاره کنم که از وقتی بند بالا رو نوشتم تا الان،حدود 50 دقیقه گذشته و داشتم بقیه کارهای دسکتاپ رو انجام میدادم.بینش با یاسی هم حرف زدیم و برنامهریزی کردیم برای تابستون.دیگه اینکه با کیبوردم هم ور رفتم تا ببینم مشکلش چیه که وقتی میخوام نیمفاصله بذارم، یه علامت عجیب برای زوم کردن روی صفحه ظاهر میشه و بستنش هم هر سری کلی طول میکشه.الان هم که دارم دقت میکنم، میبینم که خداروشکر انگار دارم عامیانه مینویسم و با قسمت های بالایی نوشتهام فرق میکنه.عالی شد.حس میکنم وقتشه برگردم به نحوه نگارش دو بند اول.)

حتی وقتی میاد زوم کنه هم نمیتونه یک کلمه رو کامل جا بده.این قرار بود
حتی وقتی میاد زوم کنه هم نمیتونه یک کلمه رو کامل جا بده.این قرار بود

در حین مرتب کردن فایلها، به فولدر پایههای چهارم، ششم و هفتم هم نگاهی انداختم و واقعا لحظهای از اینکه چطور زمان انقدر زود میگذرد در عجب ماندم.البته چیز دیگری هم که خیلی ذهنم را به خود درگیر کرد نبود و مفقود شدن فولدر پایه پنجم بود.هیچ اثری از آن در هیچکجای لپتاپم و حتی هاردم وجود ندارد.باید بعدا این موضوع را با آرنیکا درمیان بگذارم و ببینم اگر او چند یا حتی یکی از ارائههای سال پنجممان را داشت ازش بگیرم.بیشتر از همه دنبال ارائهای که سر کلاس ادبیات، با موضوع سنندج انجام دادیم هستم.یکی از پروژههایی است که بهشدت برایش وقت گذاشتم و با جان و دل برایش تلاش کردم.هنوز روز های قبل ارائه را به خاطر دارم که با آرنیکا تماس تصویری میگرفتیم و موسیقی سنتی کردی را که انتخاب کرده بودیم تمرین میکردیم تا اجرا کنیم.او سنتور مینواخت و من دف.

آه از دف!آه از نبود پدربزرگ!حالا ویولنسل مینوازم اما این انگار ساز من نیست.نمیدانم من برایش ساخته نشدم یا آن برای من.دف برای من بود.مال خود خودم بود.چنان نزدیکی و وابستگیای نسبت بهش داشتم که تا وقتی به خاطر مرگ پدربزرگ تصمیم گرفتم کنار بگذارمش، خودم خبر نداشتم.هنوز یادم است که از پنج سالگیام، یکشنبه هر هفته حدود ساعت سه و نیم راه میافتادیم تا ساعت چهار به آموزشگاه برسیم.اکثر روزها پدربزرگ برای استادم شعر مینوشت و همراه خود میآورد.روزهایی که خسته بودیم و حال و حوصله پیادهروی طولانی نداشتیم، میانبر میزدیم و خیابان داریوش را مستقیم میگرفتیم و از انديشه پنج میرفتیم پایین تا تقاطع شهید بهشتی و سهروردی شمالی.اما اگر روزی انرژیمان بالا میزد، مسیر دورتر را انتخاب میکردیم. البته بیشتر روزهایی که انرژیمان زیاد بود، پس از پایان کلاسم میفهمیدیم که کاذب بوده و در حقیقت خستهایم.پس خود را یک ذرت مکزیکی مهمان میکردیم.این روند تا سن یازده سالگی من ادامه داشت.به نظرم آن موقعها، پس از شش سال رفت و آمد به آموزشگاه موسیقی ترانه، میشد به استادم و پدربزرگم گفت دو دوست.تاکید میکنم که آن موقعها.چون حالا پس از گذشت سه سال، نه از پدربزرگ خبر دارم، نه از آقای ابراهیمی(استادم، که البته در قید حیات هست و امیدوارم سالم باشد.) و نه حتی آن بستنیفروشیِ سرِ سهروردی که هربار بیدرنگ با پدربزرگ تصمیم به انتخاب ذرت میگرفتیم و بعید میدانم که تا به حال آنجا بستنی خورده باشیم.

ـــتگی
ـــتگی



ذرت مکزیکیدفپدربزرگ
می‌گلم،عاشق موسیقی و فیلم و کتاب.5w6)(ESTJ))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید