می‌گل
می‌گل
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

پسرک و انبار کاموا

پسرک از خواب پرید.اول نفهمید کجاست.کمی که چشمانش به تاریکی عادت کرد، فهمید در اتاقش است.یا حداقل جایی که روزی شبیه اتاق او بود.چون حالا آنجا تبدیل به انبار کامواهای بی­ بی خانم شده بود.به دیوار های اتاق که نگاه می­کردی،فقط قفسه های کاموا را می ­دیدی که انگار به سمت بالا تا بی­ نهایت ادامه داشتند.

خودش یادش نمی ­آمد کی رضایت داد اتاقش به انبار تبدیل شود.چون به نظر هیچوقت راضی نبود.حتی شاید از او نظر هم نخواستند.دقیقا چند روز پس از اینکه بی­ بی خانم به خانه پسرک و مادرش آمد و قرار شد با آنها زندگی کند، با همان چند کلمه ­ای که به زور در طول روز حرف می­زد، به پسرک و مادرش فهماند که از قدیم الایام رویای این را داشته که بدون هیچ دغدغه­ ای،فقط ببافد و ببافد.فردای آن روز، مادر پسرک با یک وانت کلاف به خانه آمد و اینطور شد که اتاق او، دیگر اتاق او نبود.

پسرک در فکر بود که ناگهان کاموایی از یک قفسه نامعلوم پایین افتاد.او که فهمیده بود تا صبح احتمالا دیگر خواب به چشمانش نمی­ آید،بلند شد،کاموا را برداشت و از نردبان بلند قهوه­ای رنگ بالا رفت تا آن را سر جایش بگذارد.در میان راه،دست پسرک خورد و کامواهای یک قفسه پایین ریخت.به نظرش صحنه باشکوهی بود.پس از چند ثانیه که به خودش آمد، فهمید دارد تمام کامواها را پایین می­ ریزد.کلاف های رنگ و وارنگ،ضخیم و نازک،مثل قطرات درشت باران به سمت زمین می ­رفتند.

پسرک کامواها را ریخت و ریخت تا اینکه روی زمین تا زانو کاموا بود.ناگهان صدای جیغی از بیرون آمد.دل پسرک هری ریخت و با بیشترین سرعتی که می­ توانست بیرون دوید.فقط امیدوار بود اتفاقی برای بی­ بی خانم نیفتاده باشد چون می­ دانست جان مادرش به جان او وابسته است.به اتاق مادرش که رسید،دید او بالاسر بی ­بی خانم نشسته و می ­گرید.همان لحظه ترسش به واقعیت تبدیل شد.

بی بی خانم مرده بود.

پسرکداستان کوتاه
می‌گلم،عاشق موسیقی و فیلم و کتاب.5w6)(ESTJ))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید