دیروز ساعت شش و پنجاه دقیقه_
رفیق لنین مُرد_
این سال چیزی را به خود دید که صد سال دیگر اتفاق نخواهد افتاد
این روز به افسانه ی غم انگیز قرن ها خواهد پیوست.
کابوس، گلوی فلز را به خس خس انداخت.
موجی از زاری روی بلشویک ها غلتید.
چه سنگین، چه وحشتناک!
توده وار در هم تنیده شده بودیم.
چگونه و کی؟ که همه چیزگفته شده باشد!
در خیابان ها
در کوچه ها،
همچون نعش کش کوری در تئاتر بزرگ.
شادی، حلزونی ست خزنده.
مصیبت، پادویی ست وحشی.
نه آفتاب، نه روشنیِ شیشه،
همه، از ورای ِ الکِ روزنامه های
پر از برفِ سیاه.
اخبار حمله ی کارگر .
گلوله ای در روح.
و گویی که لیوان اشکی را
بر ابزار کار ریخته باشیم.
و دهقان که از همه نوعش را دیده بود،
که بیش از یکبار با مرگ چشم در چشم شده ،
از زنان رویگردان اما خیانتش را دیدیم
وقتی که عرق جبینش را پاک می کرد و لکه ای سیاه بر جای ماند. .
مردانی بودند- از سنگ چخماق، حتی آنان لبهایشان را می گزیدند تا سرحد سوراخ شدن.
کودکان جدیتِ پیران را به خود گرفته بودند
و پیران همچون کودکان می گریستند.
باد برای تمام زمین بی خوابی را فریاد می زد،
و نمی توانست، بر خیزد، فراز گیرد،در فکر اینکه تا به سرانجام
حالا، در یخِ اتاقی حقیر در مسکو،
تابوتِ پدر و پسرِ انقلاب.
پایان، پایان، پایان.
باید باور کرد!
یک شیشه – و زیر آن قرار گرفته...
این اوست که او را از پاولسکی می بریم
به شهری که آنرا از روئسا پس گرفت.
خیابان- گویی زخمی دهان گشوده است،
زخمی که دردناک است ، که ناله می کند...
اینجا هر سنگ لنین را می شناخت،
پاخورده با اولین حملاتِ اکتبر.
اینجا همه ی آنچه که بر هر پرچم گلدوزی شده،
کار او و دستور او بود.
اینجا هر برج صدای لنین را شنیده است،
و او را دنبال کرده است از ورای آتش و دود.
اینجا هر کارگری لنین را می شناخت-
قلب هایتان را بگشایید، همچون شاخه های کاج.
جنگ را هدایت می کرد، و پیروزی را اعلام،
و حالا پرولتاریا رهبر همه چیز.
- اینجا، هر دهقان بر قلبش
نام لنین را نوشته است
عزیزتر از تقویم قدیسین.
لنین دستور داد که به آنان بگویند: زمین ها
خوابِ گور پدربزرگ هایی را می بینند که زیرضربات شلاق مردند.
و کمونارها- کمونارهای میدان سرخ
به نظر می رسد که زیر لب زمزمه می کنند:
" تو ، که دوستت داریم!
زنده باش، و ما به سرنوشتی زیباتر نیازمندیم-
صدها بار آماده ی حمله ایم تا به مرگ!"
اگر اکنون کلماتِ یک معجزه گر به صدا می آمد که :
" برای شورش- بمیرید!"-
قفل خیابان ها یکسره باز می شد،
و مردان خود را آوازخوانان بر مرگ می افکندند.
اما معجزه ایی در کار نیست،
رویا یکسره بیهوده است.
لنین اینجاست،
تابوت،
و شانه هایی که خم می شوند.
مردی بود
که تا انتها انسان ماند-
متحمل شکنجه ی رنجِ آدمیان
اقیانوس هایمان ،هرگز باری قیمتی تر از این را با خود نبرده اند،
این تابوت سرخ مواج به سوی خانه ی ملت را.
روی شانه ی هق هق و پله ها.
دوباره بالا آمده گارد افتخار
مردانِ سخت از فولادِ آب دیده ی لنین،
که جمعیت از پیش در انتظار بوده، نوشته بر تمام طول خیابان تورسکایا و دیمیتروکا.
و سال 1917، همان سال دخترش به صف نان فرستاده شده بود-
فردا نان خواهیم خورد!
اما در این صف منجمد و وحشتناک،
به صف شدگان از کودکان و بیماران.
روستاها در کنار شهرها قرار گرفته اند.
درد به صدا آمده، کودکانه و مردانه.
سرزمین ِ کار رژه می رود و سان می بیند،
آمار زنده از زندگی لنین.
خورشیدِ زرد، با مهربانی جوانه می زند،
طلوع می کند، و انوارش را بر پاهایش می افکند.
چه تنگ، گریان از امید،
خم شده ازغم سان می بینند چینی ها.
شب بر گرده های روز فرود آمده،
نه می دانی ساعت چند است، نه می دانی امروز چه تاریخی ست.
انگار که نه شبی بوده است و نه ستاره ای ،
اما سیاهان ایالات متحده بر لنین می گریند.
سرمایی بی سابقه پاشنه ها را می پزد،
اما مردم در ازدحامی مهیب اینجا مانده اند.
حتی یارای آن نداریم که دستهایمان را بهم بساییم،
برای فرار از سرما-به کارمان نمی آید.
سرما می گیرد و ادامه دارد، گویی که بخواهد عشق را محک بزند.
به جمعیت نیرو می بخشد.
گرفتار در فشارجمعیت،
مردم را به پشت ستون ها می برد.
گام ها بزرگ تر و بزرگتر می شوند، به صخره بدل می شوند.
اما اینجا باز می ایستد سرود و نفس،
و نمی توانیم که حتی یک گام بر داریم- روی پاها، زیر پاها شکاف های عمیق است،
لبه ی برنده ی شکافی است از چهار پله،
لبه ی تیز بردگی صد نسل،
جایی که از آن جز طلایِ سوناتِ عقل را به یاد نداریم.
لبه ی تیزِ شکافِ تابوتِ لنین،
روی تمام افق ها، روی کمون.
چه خواهد دید؟
هیچ جز جبهه اش، و نادژ کونستانتینوا،
پیچیده در مه، پشت سرش...
شاید چشمان بدون اشک چیزهای بیشتری ببنند.
این چشمها نبوده که نگاه می کردم.
ابریشمِ پرچم با اهتزاز تعظیم می کند،
با گفتن آخرین افتخارات:
" بدورد، رفیق، تو به پایان بردی،
راهِ صادقانه و بیدارت را".
مصیبت
چشمانت را ببند، نگاه نکن،
چنان که گویی روی بندی از ابریشم راه می روی.
چنان که گویی لحظه ای تو بودی
تنها ی تنها، تو بودی با حقیقتی بزرگ و بی همتا.
من خوشبختم.
آب پرطنین راهپیمایی
تن بی وزنم را با خود میبرد.
می دانم، از این به بعد برای همیشه
در من این لحظه زنده خواهد بود.
خوشبخت از اینکه ذره ای از این قدرتی بودم
که حتی اشک های مشترکی بر چشم دارد.
جمعیتی قوی ت، و نابتر از آنچه که آنرا طبقه می نامیم
وجود ندارد!
و مرگ ایلیچ،
خود به سازماندهی کمونیستی بزرگی بدل خواهد شد.
از پیش زیر تنه ی درختان جنگلی هیولایی،
میلیون ها دست با پرچم او بر دست،
میدانِ سرخ-
پرچمی سرخ، بالا می رود،
در حال پاره شدن از حرکت های شدید ونامنظم.
از این پرچم، ازهر تای آن،
فراخوان لنین، دوباره از نو زنده می شود" :"
به صف، پرولتر، برای آخرین جنگ تن به تن!
بردگان، زانوهای خمیده تان را راست کنید!
ارتش پرولتر، به خط، به پیش!
زنده باد انقلاب، شادکام و سریع!
از تمام جنگ هایی که تاریخ به خود دیده است
این تنها و یگانه جنگِ بزرگ است.
1924
ترجمه: میهن تاری