من قصد ندارم که مو به مو تعریف کنم داستان مانستر و کیندرهایم چه شد و چه نشد وصرفا،بالاخره تصمیم گرفتم آنچه که سال پیش در کلاس فارسی ارائه دادم را بنویسم و آنچه از دلش بیرون کشیدم، دریافت کردم و فکر کردم را بگویم و در پایان،در مورد دو تا از شخصیت های این مجموعه،کمی صحبت و توصیف کنم.
( در مانستر شخصیت خوب وباتاثیر بالا کم نداریم.از خود شخصیت تنما تا پیتر و کارآگاهی که دنبال ماجرای تنما رفت و نینا و بقیه شان.اما به هرحال،دوتایشان که برایم جالب تر بودند را انتخاب کردم)
٭٭٭
مقدمه:
هیولای بی نام کیست؟
برخی ممکن است، او را مسافر تاریک بدانند.
دنبال اسم میگردد و اسم های زیادی دارد و کسانی را میبلعد که نمی توانند خود را مهار کنند.
هیولا در هنگام قدم زدن در مسیر روشنایی و آغاز عصر طلایی،ممکن است شما را ببلعد!
آیا اجازه میدهید که این هیولا، نام شما را هم داشته باشد؟این هیولا چطور روی جامعه ما تاثیر میگذارد؟
خلاصه:
داستان،با یک جراح مغز جوان ژاپنی با مهارت بالا در آلمان شروع میشود.
کنزو تنما.نامزد دختر رئیس بیمارستان که برخلاف خود تنما،همکاران و فضای دور او بسیار بی درک و شعور، خودخواه و در فکر مقام هستن و آنقدر طمعکار و سودجو شده اند که بین بیماران،تفاوت میگذارند.
در همان قسمت اول زنی خشمگین، گریه میکرد و میگفت که شوهر او خیلی زودتر از شخصی با جایگاه اجتماعی بالاتر آمده بود اما دیرتر عمل شد و حال مرده است!
بار دگر،این اتفاق میافتد.
تنما در اتاق عمل،درحال شروع عمل پسری که گلوله به سرش وارد شده بود اما به دستور رئیس بیمارستان،
باید شهردار را که هنوز نرسیده بود عمل میکرد.زیرا قرار بود که شهردار،یک قولنامه پرسود برای بیمارستان امضا کند.
پیش تر،نامزد تنما برای آرام کردن او از مرگ شوهر زن خشمگین،میگوید که "زندگی افراد متفاوت،ارزش متفاوتی دارد "
اما ، تنما اینطور فکر نمیکرد و انتخابش برای انجام عمل پسر گلوله خورده و بی محلی به دستور رئیس بیمارستان،زندگی اش را برای همیشه تغییر میدهد و یوهان را به زندگی برمیگرداند.
٭٭٭
٭٭٭
در این سریال،خشونت هایی مانند تبعیض اجتماعی،خشونت روانی،کشتار و قتل،الکل و زد و خورد هم،همانگونه که در جامعه های کنونی هست،وجود دارد و مابارها،شاهد فضای تاریک،بی رحم،غمگین و واقعی داستان هستیم و برخلاف آنچه که معمولا در اینترنت هست،مانستر چهره واقع الکل،خشونت،پستی بلندی های زندگی،تحقیر و آسیب های روانی را نشان میدهد.
مانستر، با تمام واقعی و تاریک بودنش،خالی و تهی از انسانیت و خوشحالی نیست و ما، قرار نیست که تمام مدت خلافکارانی قمارباز و مست درحال آدمکشی ببینیم.
چون تمام شخصیت ها،همان انسان های معمولی در جامعه هستند و امتیاز مانستر، شخصیت پردازی فوق العاده خوبش است که شخصیت های فرعی را هم قابل لمس و اثرگذار ساخته است.
و این درد ها،افکار،احساسات و اقدام شخصیت ها هست که داستان را جلو میبرد.
دنیای مانستر،هم میکشد و هم نجات میدهد و یک داستان فانتزی نیست و بی رحم است و رحم کلیشه محوری ندارد اما در این هم،زیاده روی نکرده است و صرفا کلیشه محور نیست.
وقتی که کلاس هفتم-هشتم بودم،دیدن مانستر،باعث شد که فکر کنم.
باعث شد به این فکر کنم که آدمیزاد گاهی خودش را درگیر چه مفاهیم خودساخته و پوچی مثل اشراف زاده و آقازاده میکند!
باعث شد فکر کنم
که ما انسان ها واقعا چقدر برابریم؟چقدر حق داریم؟
در زندگی مان هم همین است یا فقط در مرگ برابریم؟
باعث شد فکر کنم که هنوز هم،یک کار خوب بی تاثیر نیست و ارزشش را دارد.
باعث شد به این فکر کنم
که خدا و کائنات و هرچه که اسمش را گذاشته ایم،
قرار نیست هیچوقت پادرمیانی بکند و از گناه و اشتباه کردن نجاتمان بدهد و خودمانیم که با قدرت و تصمیم های خودمان پیش میرویم.
باعث شد کمی بیشتر به "ارزش" فکر کنم و ببینم اگر چیزی ارزش دارد چقدر ارزش دارد و چه چیزی ارزش ندارد.(به هرحال متاسفانه معنی ارزش را فراموش کرده ایم.)
مانستر باعث شد به این فکر کنم که واقعا چطور قرار است به صلح و آرامش برسیم؟
و دیدن انگشت تنما روی ماشه رو به روی یوهانی که مدت ها پی یافتنش بود در قسمت آخر،باعث شد فکر کنم که آیا،لزومی دارد ماشه را بکشیم،یا نه.
به هرحال،
تا وقتی انسان ها هدف خود را ندانند و تلاشی نکنند،
بدی و تاریکی، در ریشه خواهد ماند.
تا وقتی انسان آگاه نشود و در راستای آگاهی و آبادی تلاش نکند و یک احمق متعصب باقی بماند،
بدی و تاریکی، در ریشه خواهد ماند و فقط با امید به یک منجی،هیچکس نمیتواند کاری از پیش ببرد.
آنکس که میتواند نجات بدهد،
یا یک فرد آگاه و روشن شده است
و یا فردی است که یکجا،تصمیم درست گرفته ـست.
و باید آنقدر عاقل بود که قبول کرد اشتباه میکنیم و باید در پی درست کردن آنها باشیم نه اشتباه نکردن.
و باید آنقدر منعطف و آگاه باشیم که هر یک از ما،خودمان را بهتر کنیم و همراهی کنیم.
اینگونه،شاید بتوانیم ذره ای این ریشه قربانی ساز را،تغییر بدهیم.
٭٭٭
یوهان،طوفانی آرام و کمی منحرف شده است.
اینکه یوهان،بد و ستمکار است یا نه را،مانستر کم کم نشانمان میدهد و ما او و هدف هایش را،مانند دلیل جنگیدنش که آیا برای خودش است یا اهدافی بالاتر،
اینکه چقدر به کمک نیاز دارد و یا چقدر حق دارد را خیلی بهتر میفهمیم.
چون یوهان،ابزار مانستر برای داشتن یک قاتل زنجیره ای و داستان خوفناک نیست!یوهان،الگوی اکثر بخش های مانستر است.
گریمر،شخصیت فوق العاده ای که دوست داشتم چند قسمت بیشتر درموردش بسازند.
مثل یک قلم...آرام اما توانا در به تصویر کشیدن و صادق.
گریمر،
ساده...هدایت شده اما گم شده...
آنچه از گریمر میبینیم،یک خبرنگار بالبخندی بر چهره است که درمورد کیندرهایم تحقیق میکند تا گذشته اش را پیدا کند وبا کودکان رفتار خوب و دوستانه ای دارد و محبوبشان است.
اما با وجود رابطه خوبش با کودکان،گریمر،احساسات را حس نمیکند.
نه شادی،نه غم...
اما اغلب،حتی وقتی از غمگین ترین ماجرا ها حرف میزند،یک لب کوچک دارد.
گریمر ،یکی از قربانی های آزمایش های کیندرهایم و در شرایط تنش زا و پراسترس،برای زنده ماندن به یک موجود وحشتناک و وحشی تغییر میکند.
٭٭٭
در پایان:
به امید اینکه کمتر کسی به دست هیولای بی نام بیوفتد و یا زمینه ای بچیند که عامدانه و غیرعامدانه،بقیه را به دام او بیاندازد.
زیرا افراد،قربانی کسانی هستند که آنها هم قربانیان کسانی بودند که آنها نیز قربانیان یک سری قربانی بودند الی اول.به امید آنکه،یک روز عشق را زیر سایه عقل بیابیم و برخود،پیروز شویم.
بخشی از تیتراژ پایانی مانستر
And slowly, you come to realize
It's all as it should be
You can only do so much
If you're game enough
You could place your trust in me
For the love of life
There's a trade off
We could lose it all
But we'll go down fighting
And what of the children?
Surely they can't be blamed for our mistakes?