ساعت از نیمه های شب گذشته بود، بارون شدیدی می اومد و سنگینی کولهام خستهام کرده بود و فقط دوست داشتم زودتر به خونه برسم، با سرعتی که راه میرفتم از کنار پسربچه ای رد شدم که چتر به دست قدم زنان در حال رفتن بود، چند قدمی ازش رد شدم که دیدم میگه «آقا...» اعتنا نکردم که باز صدام کرد: «آقا...». برگشتم رو بهش کردم
پسرک: داری باشگاه میری؟!؟!
من: مگه تو این موقع شب باشگاه میری؟
پسرک: نه، من از هئیت دارم میرم خونه
با آرامش خاصی راه میاومد، وایستادم تا بهم برسه، با هم همقدم شدیم، کلاه کاپشنش رو روی سرش گذاشته بود با یک دست چترش رو نگه داشته بود و با دست دیگهاش تخمه میشکوند.
بهم تخمه تعارف کرد و چندتایی ازش گرفتم.
من: کدوم هیئت میری؟
پسرک: مسجد امام حسین، میدونین که کجاست؟
من: آره میدونم، چرا میری؟
پسرک: محرمهها...!!!
من: میدونم فایدهای داره میری؟
پسرک کمی مکث کرد و به حالت مظلومانه ای گفت: فایده خاصی که نداره ولی محرم باید هیئت رفت دیگه!
من: اگه مینشستی خونه کارتون نگاه میکردی بهتر نبود؟
پسرک: شما مثل اینکه اعتقاد نداری؟!
من: تو اعتقاد داری؟
پسرک باز با کمی مکث گفت: منم اول اعتقاد نداشتم، میگفتم محرم چیه بابا، امام حسین کیه بابا... ولی یه آقایی نشست باهام صحبت کرد، در مورد همه چیز برام توضیح داد، از اونموقع دیگه اعتقاد دارم
من: مگه کلاس چندمی؟!
پسرک: ششم :)
چند قدم رو بدون حرف با هم اومدیم و هر دو فقط به روبرو نگاه میکردیم...
پسرک: کاری نداری؟ ما خونهمون اینجاست
دست دادم باهاش و مسیرمون از هم جدا شد.