حالا هیجان و کنجکاوی روزهای اول فروکش کرده. حرم که میروم، جای دویدن و سرگردانی، دنبال یک گوشه دنج میگردم و مینشینم به تماشا. امروز صبح رفتم روی پلههای مشرف به رکن شامی نشستم. خلوت بود و فقط چند مرد مُحرم در حال چرتزدن روی پلهها لم داده بودند.
غرق تصویر لطیف پخش شدن آفتاب بر پرده سیاه کعبه بودم، که کسی صدا زد: «کن یو تیک می إ فوتو؟» چند عکس گرفتم و نشانش دادم، گفت: «اکسلنت!» پرسیدم: «ور آر یو فرام؟» گفت: «ایجپت، مصر!» با خنده گفتم: «ها، عربی!» خندید. از همیان احرامم چند استیکر فلسطینی درآوردم. یکی را انتخاب کرد و رو به کعبه دعا کرد: «اللهم حرر فلسطین و مسگد الاقصی». بعد دستی تکان داد و رفت. هنوز ننشسته بودم که دیدم برگشت. پرسید اهل کجایم و این مقدمه یک گفتگوی یک ساعته بود. درباره اینکه چرا شیعه میگوید حضرت علی پیامبر است تا اینکه چرا برخی شیعهها در عراق با شمشیر به سر خود میزنند؟! درباره جامعه الازهر و رکود علمیش، قوت ادبیات مصر و قاریان مصری و فیلم یوسف پیامبر که محبوبش بود. سید قطب را دوست نداشت و میگفت کتاب و سنت ما را کفایت میکند و وقتی فهمید نمایشنامههایی از عبدالرحمن شرقاوی خواندهام خوشحال شد. میگفت از ادبیات ایران چیزی در مصر ندیده، من هم چیزی نمیشناختم که به او معرفی کنم جز رباعیات ترجمه شده از خیام که صلاح دیدم دربارهاش چیزی نگویم.
وقت خداحافظی در حالی که از پلهها پایین آمده بودیم و به سمت کعبه قدم میزدیم، گفت: «خلاف» شر است اما «اختلاف» مبدا گفتگو و حج «ملتقی» است، یعنی محل دیدار. عذرخواست از اینکه عربی را چندان خوب فصیح صحبت نمیکند و گفت قاهره آمدی خبرم کن، این هم شمارهام. در آغوشش کشیدم و بعد با هم عکس انداختیم.
آخرین حرفمان چه بود؟ اسمش را پرسیدم. گفت: محمد.
گفتم: من هم محمدم. باز در آغوشم کشید.
گفت: محمد؟
گفتم: خزائی.
خندید گفت: اصلت عربی است که! شاعر عرب محب اهل بیت، دعبل را میشناخت و جالب بود.
پرسیدم: لقبک؟
گفت: عنتر.
گفتم: اصل تو هم ادبی است که! و با خنده گفت: «ها، عنتر بن شداد»
وقت خداحافظی هر دو لبخند به لب داشتیم و من آن بخش از حرفهای شهید بهشتی در ذهنم بود که: «اگر مراسم حج نبود، تا کنون همین مقدار متاسبات نیمه حسنهای که میان مردم مسلمانان جهان باقی مانده است را دشمنان داخلی و خارجی نابود کرده بودند.» حمدلله.