ویرگول
ورودثبت نام
محجوبه واحدیان
محجوبه واحدیان
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

برف نشسته رو خاطرات کودکی

داره برف میاد!

یک لذت و شوق بی پایان داره لایه لایه روحم رو می شکافه تا به کودک درونم برسه و سرشار از شوقی کودکانه به سمت کوچه بدوه و به خیال ساختن آدمک برفی ذره ذره برف ها رو از روی ماشین ها جمع کنه و گلوله ی کوچک برفی، شکلی نامنظم از آدم برفی کودکی هام بشه ،به دور و‌برم‌ نگاه می کنم تا سنگی پیدا کنم به جای چشم هاش ،تکه چوب ظریفی به جای دستهاش ،خبری از دماغ هویجی و شالگردن و‌چشم های دکمه ایی نیست.

خبری از شوق بی پایان، صدای خرچ خرچ پارو رو تن پشت بام ها ،خبری از بوی مست کننده ی سیر داغ آش رشته ،باقالی و لبو های پخته از خونه ی همسایه ها نیست.

بابا نیست !مسعود نیست!اخبری از خونه های قنات کوثر نیست، همسایه ها نیستند و خبری از کودکی نیست!

خاطراتهوای برفی
نوشتن روح تازه به من می بخشه، دنیام رو می سازه، آرامش رو به قلبم بر می گردونه یک روزی آرزوم بود نویسنده بشم اما امروز فقط دلم می خواد که نوشتن رو یاد بگیرم به دنیای من خوش آمدید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید