راستش ما اصلا قصد جنگ نداشتیم! حتی به جنگ فکر هم نمیکردیم! پدرم کلی بدهی به ارباب زمینمان داشت و با وجود آرتروزی که روز به روز بدتر میشد، صبح و شب کار میکرد تا بدهی اش را بپردازد و یک لقمه نان حلال سر سفره زن و بچه اش بیاورد. ما هم که جوان بودیم و جاهل، سرمان با رفیق بازی و سیگار و کافه گرم بود، ولی باز هم حسابی سعی میکردیم کمک دستش باشیم. از ارباب هم که نگویم برایتان! مردک مرفه متکبر! فکر کرده بود برده آورده برای کار روی زمینش!! خلاصه پی مشکلات خودمان بودیم که اصلا هم کم نبودند. تا اینکه یکی از یکشنبه ها که به اتفاق خانواده به کلیسا رفته بودیم، کشیش محل به جای خواندن دعای کسل کننده همیشگی شروع کرد به سخنرانی پر شر و شور درباره مردمانی عجیب و دور افتاده به نام موسلمانان که موجب از دست رفتن امنیت و آرامش مسیحیان مظلوم و باایمان قسطنطنیه شده بودند و حق آن ها را میخوردند. البته من خیلی هم دقیق صحبت هایش را یادم نیست، راستش حواسم پی دختر همسایه بود که توی آن لباس عجب خوشگل شده بود! بگذریم، آن روز بعد از آن سخنرانی همه دست زدند و جیغ و هورا کشیدند و من هم برای اینکه مچم گرفته نشود همراهی کردم، و بعد هم مانند همیشه برگشتیم پی کار و زندگی و بدبختیمان. اما عجیب تر از آن چند ماه بعد بود که خود را در لباس رزم و مسلح به آلات جنگ دیدم. باز هم کشیش آمد و حرف هایی زد درباره دستور جهاد پاپ. خواستم ایندفعه خوب به حرف هایش گوش دهم بلکه بفهمم چرا به جنگ میروم، اما خب راستش همان لحظه رفیقم یک بسته کارت نو نشانم داد و گفت برای خرید آن نصف سیب زمینی های مزرعهشان را پیچانده و پرسید نظرم درباره اش چیست. خلاصه آن روز هم گذشت و تا به خود آمدم دیدم به دروازه های قسطنطنیه نزدیک میشویم. دیدم اینطور نمیشود! باید فکری وردارم! جلو رفتم و از یک نفر که به نظر میرسید رهبر گروهمان باشد پرسیدم: برای چه به جنگ میرویم؟! پولی هم بهمان میدهند؟ رهبر سر تا پایم را برانداز کرد و با صدای زمختی گفت: هر چه سر راهت دیدی بردار برای خود! پولت همان است. و اینگونه بود که ما هرچه دیدیم، چه در بیزانس و چه در شام و در هر شهری سر راهمان، غارت کردیم و موسلمانان را زدیم و کشتیم و بیت المقدس را تصرف کردیم. البته جای شما خالی نباشد اصلا هم خوش نگذشت، در راه به آن طولانی نصف رفقایم مردند و بدتر از همه! شارژر هم در مسیر پیدا نمیشد. ولی خب غنیمت ها را به خانه فرستادیم تا به زخمی بزنند و بتوانیم عصایی در دست پدر پیرمان باشیم. فکر کردیم حالا که جنگیدیم و تمام شده برمیگردیم سر خانه زندگیمان و بالاخره میتوانم بروم خواستگاری دختر همسایه، اما خب موسلمانان با یک فرمانده خوشتیپ و باجذبه (ایوبی نامی بود بعد ها باهاش رفیق شدم بسیار بچه بامرامی بود) کامبک خفنی زدند و تار و مارمان کردند. عقب نشینی هم که در قاموس ما نبود! ما هم جنگیدیم! شکست خوردیم و جنگیدیم! شکست خوردیم و جنگیدیم! و شکست خوردیم و باز هم جنگیدیم. شاید حدود دویست سال شکست خوردیم و جنگیدیم، اما عقب نشینی هرگز. راستش اواخر دیگر به جنگ عادت کرده بودیم، اصلا اگر یک روز نمیجنگیدیم خلقمان تنگ میشد. بچه های موسلمان هم بچه های باحالی بودند کم کم با هم رفیق شدیم. یادش بخیر هاشم سگ سیبیل بود و اصغر چشم کف پات و قلی نقلی با یک چند تا دیگه از همین بچه ها خیلی بامرام بودند. آن روز های آخر با هم جنگ را میپیچاندیم میرفتیم جهان اسلامو نشانمان میدادند. از مرام موسلمانیشان برایمان میگفتند. خلاصه چیزا های باحالی یاد میگرفتیم ازشان. جنگ که تموم شد خیلی ناراحت شدیما! اصلا یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوین!! ولی خب دیگر روزگار بیرحم است. برگشتیم خانه. دیگر اصلا دختر همسایه به چشممان نمیآمد. با موسلمانان نشست و برخواست کرده بودیم کلاسمان بالا رفته بود. زدیم زیر کاسه کوزه ارباب و گفتیم برو عامو خرت به چند! هر چه از بچه موسلمانان یاد گرفته بودیم در مملکت خود اسکی رفتیم
و رفتیم دانشگاه درس خواندیم و لیسانس گرفتیم و برا خودمان کسی شدیم. یک لحظه ببخشید آقای گزارشگر... آهای بچه موسلمان نامتمدن بدبخت بیسواد! اونجا ایستادی به چی بر و بر خیره شده ای؟! زود گورت را گم کن!! خب ببخشید کجا بودم؟! آها! خلاصه جنگ های دویست ساله ای که آخرش هم نفهمیدم برای چه آغاز شد و جریانش چه بود، برای ما اروپاییان آغازی بود برای متمدن شدن و حرکت به سوی پیشرفت روزافزون.
و تمام این نوشته ها زاده ذهن مغشوشی بودن که فردا امتحان تاریخ داره :)