شکوفه من، غنچه کوچک زرد رنگی بود که در یک صبح بهاری چشم هایش را گشود و به روی تمام دنیا لبخند زد.
شکوفه من، کوچک و زیبا بود. زیباتر از هر زیبایی در جای جای جهان فانی. و من از لحظه ای که او را دیدم این را دریافتم. پس به شکوفه زیبای خود قول دادم که همیشه کنارش باشم، هیچگاه ترکش نکنم، و تا ابد از او در برابر باد و بوران محافظت کنم و اجازه ندهم پژمرده شود. آخر میدانی! شکوفه من خیلی کوچک بود.
من خوشحال بودم. صبح را با لبخند به روی زیبای شکوفه ام شروع میکردم و تا روز بعد لحظه ای از او چشم برنمیداشتم. و گمان کردم، من تا ابد خوشحال خواهم بود. اما یک روز شکوفه ام دیگر به من لبخند نزد. دیگر به من نگاه نکرد. رویش به سوی آسمان بود و فکرش به سوی پرواز پر میکشید. یک روز فهمیدم شکوفه کوچکم رویایی در سر دارد. وحشت وجودم را فرا گرفت. به او گفتم: تو کوچک و ناتوانی. اگر باران ببارد! اگر بادی به شدت بوزد! اگر انسانی تو را از شاخه ات جدا کند!...
و روز بعد، شکوفه ام مرد. و آن روز بود که دریافتم شکوفه من هیچگاه کوچک نبود.
.
.
.
اکنون من این را به باغ شکوفه ام میگویم: زیبای من! تو کوچک نخواهی بود، تا آن هنگام که رویای بزرگ بودن از آن توست.
_____