داستان گندم در روستای ما افسانه ای دور و دراز دارد.
میگویند زمانی که آن اتفاق افتاد او فقط سیزده سال داشت.
گندم را همه اهالی میشناختد. او دخترکی چوپان بود که به روستا رنگ میبخشید، همانگونه که هر سال بر پشم گوسفندان رنگ تازه میزد.
او یتیم بود اما همه او را جای فرزند خود میپنداشتند. زنان با سخاوت او را به سفره خود دعوت میکردند و مردان هر زمان او را میدیدند مشتش را پر از خوشه های گندم میکردند. کودکان با او بازی میکردند و پیر ها به او نقل و نبات و شکلات تعارف میکردند.
او از مال دنیا هیچ نداشت جز یک نی که یادمان پدربزرگش بود. نواختن آن را از کودکی به یاد داشت و صبح ها اهالی را با صدای سوزناک ساز خود به روزی جدید دعوت میکرد.
گندم همه را دوست داشت. اما نزدیک ترین دوست او سگ گله مهربان و باوفا بود. هر زمان که گندم گوسفندان را به دشت میبرد ساعت ها با دوست خود صحبت میکرد و به او از تمامی رویاهای دور و درازش میگفت. او در هنگام صحبت چشم هایش را میبست و خود را در میان زیباترین رویاهایش تصور میکرد. رویاهایی که باور داشت روزی به حقیقت خواهند پیوست.
"گندم دیگر زنی شده است"
"بدون هیچ خانواده ای میخواهد چطور زندگی کند؟"
"اگر او را هرچه زودتر شوهر ندهیم کسی چه میداند پس فردا با چه فسادی آبروی آبادی را ببرد"
" زن اکبر اجاقش کور است، شاید گندم برایش پسری آورد"
زمزمه های شوم در سراسر روستا پیچیدند و انگار هیچ راه نجاتی برای دخترک باقی نمانده بود. نفرینی که چون بختک بر سر اهالی فرود آمد و چشم های آن ها را کور و گوش هایشان را کر کرد.
آنچه را میخواستند کردند.
فردای شب زفاف جسد مردی پیدا شد با گلویی دریده شده.
سگی به دار آویخته شد.
گندم خود را به آتش کشید.